ترجمه فارسی اللؤلؤ والمرجان فیما اتفق علیه الشیخان - جلد سوم

فهرست کتاب

باب ۳۱: در مورد طاعون و بدشگونى و غیبگوئى و غیره

باب ۳۱: در مورد طاعون و بدشگونى و غیبگوئى و غیره

۱۴۳۳- حدیث: «أُسَامَةَ بْنِ زَيْدٍس قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللهِج: الطَّاعُونُ رِجْسٌ، أُرْسِلَ عَلَى ظَائِفَةٍ مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ، أَوْ عَلَى مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ، فَإِذَا سَمِعْتُمْ بِهِ بِأَرْضٍ فَلاَ تَقْدَمُوا عَلَيْهِ وَإِذَا وَقَعَ بِأَرْضٍ وَأَنْتُمْ بِهَا فَلاَ تَخْرُجُوا فِرَارًا مِنْهُ (وَفِي رِوَايَةٍ) لاَ يُخْرِجُكُمْ إِلاَّ فِرَارًا مِنْهُ» [۱۶۱].

یعنی: «اسامه بن زیدسگوید: پیغمبر جگفت: طاعون عذاب و بلایى است که خداوند آن را بر عدّه‌اى از بنى اسرائیل نازل نمود. (یا فرمود: آن را بر ملّت‌هاى پیش از شما نازل نمود) هر وقت شنیدید طاعون در منطقه‌اى وجود دارد، نباید به آن منطقه بروید و اگر در منطقه‌اى که شما در آنجا زندگى مى‌کنید طاعون پیدا شد از آنجا به خاطر فرار از طاعون بیرون نروید، در روایت دیگر آمده است که پیغمبر جگفت: نباید تنها به خاطر فرار از طاعون از آن سرزمین خارج شوید، (یعنى اگر به خاطر چیز دیگر خارج شدید بلامانع است)».

۱۴۳۴- حدیث: «عَبْدِ الرَّحْمنِ بْنِ عَوْفٍس عَنْ عَبْدِ اللهِ بْنِ عَبَّاسٍب أَنَّ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِس، خَرَجَ إِلَى الشَّامِ، حَتَّى إِذَا كَانَ بِسَرْغَ، لَقِيَهُ أُمَرَاءُ الأَجْنَادِ، أَبُو عُبَيْدَةَ بْنُ الْجَرَّاحِ وَأَصْحَابُهُ، فَأَخْبَرُوهُ أَنَّ الْوَبَاءَ قَدْ وَقَعَ بِأَرْضِ الشَّامِ قَالَ ابْنُ عَبَّاسٍ: فَقَالَ عُمَرُ: ادْعُ لِي الْمُهَاجِرِينَ الأَوَّلِينَ فَدَعَاهُمْ فَاسْتَشَارَهُمْ وَأَخْبَرَهُمْ أَنَّ الْوَبَاءَ قَدْ وَقَعَ بِالشَّامِ، فَاخْتَلَفُوا فَقَالَ بَعْضهُمْ: قَدْ خَرَجْتَ لأَمْرٍ، وَلاَ نَرَى أَنْ تَرْجِعَ عَنْهُ وَقَالَ بَعْضُهُمْ: مَعَكَ بَقِيَّةُ النَّاسِ وَأَصْحَابُ رَسُولِ اللهِج، وَلاَ نَرَى أَنْ تُقْدِمَهُمْ عَلَى هذَا الْوَبَاءِ فَقَالَ: ارْتَفِعُوا عَنِّي ثُمَّ قَالَ: ادْعُوا لِي الأَنْصَارَ فَدَعَوْتُهُمْ، فَاسْتَشَارَهُمْ فَسَلَكُوا سَبِيلَ الْمُهَاجِرِينَ، وَاخْتَلَفُوا كَاخْتِلاَفِهِمْ فَقَالَ: ارْتَفِعُوا عَنِّي ثُمَّ قَالَ: ادْعُ لِي مَنْ كَانَ ههُنَا مِنْ مَشْيَخَةِ قُرَيْشٍ مِنْ مُهَاجِرَةِ الْفَتْحِ فَدَعَوْتُهُمْ، فَلَمْ يَخْتَلِفْ مِنْهُمْ عَلَيْهِ رَجُلاَنِ فَقَالُوا: نَرَى أَنْ تَرْجِعَ بِالنَّاسِ وَلاَ تقْدِمَهُمْ عَلَى هذَا الْوَبَاءِ فَنَادَى عُمَرُ، فِي النَّاسِ: إِنِّي مُصْبِحٌ عَلَى ظَهْرٍ فَأَصْبَحُوا عَلَيْهِ قَالَ أَبُو عُبَيْدَةَ بْنُ الْجَرَّاحِ: أَفِرَارًا مِنْ قَدَرِ اللهِ فَقَالَ عُمَرُ: لَوْ غَيْرُكَ قَالَهَا يَا أَبَا عُبَيْدَةَ نَعَمْ، نَفِرُّ مِنْ قَدَرِ اللهِ إِلَى قَدَرِ اللهِ، أَرَأَيْتَ لَوْ كَانَ لَكَ إِبِلٌ هَبَطَتْ وَادِيًا لَهُ عُدْوَتَانِ، إِحْدَاهُمَا خَصِبَةٌ وَالأُخْرَى جَدْبَةٌ، أَلَيْسَ إِنْ رَعَيْتَ الْخَصِبَةَ رَعَيْتَهَا بِقَدَرِ اللهِ، وَاِنْ رَعَيْتَ الْجَدْبَةَ رَعَيْتَهَا بِقَدَرِ اللهِ قَالَ: فَجَاءَ عَبْدُ الرَّحْمنِ بْنُ عَوْفٍ وَكَانَ مُتَغَيِّبًا فِي بَعْضِ حَاجَتِهِ، فَقَالَ: إِنَّ عِنْدِي فِي هذَا عِلْمًا سَمِعْتُ رَسُولَ اللهِج، يَقُولُ: إِذَا سَمِعْتُمْ بِهِ بَأَرْضٍ فَلاَ تَقْدَمُوا عَلَيْهِ، وَإِذَا وَقَعَ بِأَرْضٍ وَأَنْتُمْ بِهَا فَلاَ تَخْرُجُوا فِرَارًا مِنْهُ قَالَ: فَحَمِدَ اللهَ عُمَرُ، ثُمَّ انْصَرَفَ» [۱۶۲].

یعنی: «عبدالله بن عباسبگوید: عمر بن خطابسبه منظور (بررسى اوضاع مردم در ماه ربیع الثانى در سال هجدهم هجرى) به سوى شام حرکت نمود، تا به دهى به نام سرغ در نزدیکى شام رسید، فرماندهان لشکر و ابو عبیده بن جراح و همراهانش به حضور عمر رسیدند و به او خبر دادند که وبا در سرزمین شام پیدا شده است، ابن عباس گوید: عمر به من دستور داد مهاجرین اوّلین (کسانى که به طرف هر دو قبله نماز خوانده‌اند) را به سوى او دعوت کنم، وقتى که مهاجرین به نزد عمر آمدند با ایشان مشورت کرد، گفت که وبا در شام پیدا شده است (حال تکلیف چیست؟) مهاجرین اختلاف‌نظر پیدا کردند عدّه‌اى گفتند: ما براى کارى آمده‌ایم سزاوار نیست که قبل از انجام آن برگردیم، عدّه دیگر گفتند: اصحاب پیغمبر جهمراه شما هستند فکر نمى‌کنیم جایز باشد در حالى که مردم شام مبتلا به وبا هستند آنان را به آنجا ببرید، عمر گفت: دیگر کارى ندارم شما بروید، وقتى مهاجرین رفتند، گفت: انصار را برایم دعوت کن، انصار را به نزد عمر دعوت کردم، با ایشان مشورت کرد، ایشان هم مانند مهاجرین رفتار نمودند و مانند ایشان اختلاف‌نظر داشتند، عمر به ایشان هم گفت: دیگر کارى با شما ندارم بروید، آنگاه به من گفت: از پیرمردان قریش کسانى که در سال فتح مکه به مدینه مهاجرت کرده‌اند برایم دعوت کن، آنان را براى عمر دعوت کردم، به اتفاق آراء بدون اینکه حتّى دو نفر از ایشان با هم اختلاف داشته باشند، گفتند: ما معتقدیم که به مدینه برگردى و مردم را داخل این منطقه وبازده ننمایى، عمر با صداى بلند اعلام کرد که من (براى برگشت) صبح سوار وسیله سوارى خود مى‌شوم شما هم سوار شوید، ابو عبیده بن جراح گفت: مگر از مقدر خدا فرار مى‌کنى؟! عمر گفت: اى ابو عبیده! اگر کس دیگر این سخن را مى‌گفت توبیخش مى‌کردم، بلى، از یک مقدر (و سنّت) خدا به یک مقدر (و سنّت) دیگر او فرار مى‌کنیم، مگر نمى‌بینى وقتى که شما شترى داشته باشى و این شتر وارد درّه‌اى شود که داراى دو گوشه باشد که یکى از آن‌ها داراى آب و علف فراوان باشد، و دیگرى آب و علف نداشته باشد، اگر آن را در قسمت صاحب علف بچرانى مگر از مقدر خدا پیروى نکرده‌اى؟ (و سنّت مقدر خدا در این حال این است که شتر سیر و با نشاط و چاق شود) اگر در قسمت بى‌آب و علف آن را بچرانى باز از مقدر خدا پیروى کرده‌اى (ولى سنّت خدا در این حالت این است که شتر ضعیف و لاغر و ناتوان گردد)، بعد از این بحث و گفتگو عبدالرحمن بن عوف که براى انجام کارى از مجلس خارج شده و غایب بود، بازگشت وقتى از جریان باخبر شد گفت: در این مورد علمى نزد من است (باید متوجّه باشیم که اصحاب رسول خدا جفرموده آن حضرت را علم مى‌گفتند و کسى که حدیثى از پیغمبر جمى‌دانست، مى‌گفت علمى پیش من است) عبدالرحمن گفت: شنیدم که پیغمبر جمى‌گفت: هرگاه شنیدید که در جایى وبا هست به آنجا نروید، و هرگاه در جایى که شما هستید وبا پیدا شد به خاطر ترس و فرار از آن از آنجا خارج نشوید، ابن عباس گوید: عمر سپاس و ستایش خدا را به جا آورد، سپس برگشت.

(به راستى این حدیث بیانگر کمال عظمت و فضیلت و دانش و بینش عمر در مسائل دینى و دنیائى مى‌باشد، مسئله قضا و قدر که علماء و دانشمندان بسیار از قدیم الایام درباره آن به بحث و جدل نشسته و اکثرآ راه افراط و تفریط را در پیش گرفته‌اند، عمر با دو جمله بسیار ساده و یک مثال قابل فهم براى همه، روشن و حل نمود، فرمود: هر چیزى تحت قانون و سنّت و نظام و مقدر خاص الهى قرار دارد، و هر چیزى بر اساس نظام خاص خود استوار است که نمى‌تواند در خارج از آن وجود داشته باشد، نظام و مقدر خدا این است حیواناتى که در منطقه‌اى که داراى آب و علف باشد مى‌چرند چاق و نیرومند مى‌شوند همانگونه که اگر منطقه‌اى بى‌آب و علف باشد مقدر خدا این است که حیوان‌هایى که در آنجا مى‌چرند لاغر و ناتوان باشند، پس معناى قضا و قدر این نیست که انسان اراده و اختیار و حرکت را از خود سلب نماید و تسلیم به اصطلاح سرنوشت شود، بلکه معناى قضا و قدر که یکى از ارکان ایمان مى‌باشد و در درجه اهمیت ایمان به فرشتگان و روز قیامت قرار دارد، این است که انسان ایمان داشته باشد که علم و قدر الهى بر تمام اشیاء تسلّط دارد، و هیچ چیزى خود به خود و به طریق اتفاق به وجود نیامده و نمى‌آید و هر چیزى داراى قانون و مقرارت و سنّت خاصّى است که از جانب پروردگار به آن بخشیده شده است، و همینکه این مقررات و سنّت به وجود آمد قضا و فرمان الهى این است که آن چیز به وجود آید و هرگاه این مقررات تحقق نیافت، قانون دیگر الهى این است که آن چیز نابود گردد و قضا و فرمان الهى در حالت دوم بر اساس قانون دوم صادر مى‌گردد؛ مثلاً اگر شاگرد باهوش و علاقه‌مندى در نزد استاد عالم و دلسوزى کسب علم کند مقدر الهى این است که این شاگرد نیز عالم شود، ولى اگر همین شاگرد درس نخواند مقدر و سنّت خدا این است که بى‌سواد بماند. پس بر هر مسلمانى واجب است با استفاده از نور عقل که ودیعه الهى در درون همگان است و با پیروى از احکام و دستور پیغمبر جبه شناسایى نظام و سنّت و مقررات الهى بپردازد و از آن‌ها پیروى نمایند و تمام فعالیت و تلاششان بر اساس نظم باشد، آرزوى داشتن فرزند بدون ازدواج، تمنّاى داشتن علم و صنعت بدون درس خواندن و استفاده از تجربه دیگران، کجروى و انحراف از مقدر و سنّت خدا است. قضا و قدر به این معنى مسلمانان را به تلاش و فعالیت و کسب و شناخت و پیروى از نظام و مقررات الهى وادرا مى‌نماید. ولى قضا و قدر به معنایى که بعضى به نادرست آن را بیان کرده‌اند که هرچه در ازل نوشته شده تنها آن خواهد بود و تلاش و کوشش و اراده و اختیار و انتخاب انسان را بى‌اثر و بى‌ارزش قلمداد مى‌نمایند، صرف‌نظر از اینکه مخالف قرآن و فرموده پیغمبر جاست و اصولاً مغایر با فلسفه ارسال پیغمبران است، جامعه را به سوى فقر و جهل و ضعف و ناتوانى سوق مى‌دهد و انسان را از بهره‌بردارى از استعدادها ونیروى عقل وتفکر که از نعمتهاى گرانب‌هاى الهى هستند محروم مى‌سازد، اگر مسلمانان به حقیقت به فرموده‌هاى پیغمبر جوسلف صالح خود آگاه مى‌بودند و به آن‌ها عمل مى‌کردند، امروز ذلیل و اسـیر کفّار نمى‌شدند و ثروت و نعمتهاى خدادادى آنان به دست کفّار غارت نمى‌شد، این هم سنّت و مقدر خدا است ؛ وقتى مسلمانان مجرى احکام خدا بودند نمونه کامل فضیلت و تقوا و اخلاق و بزرگوارى و قدرت و عدالت در جهان بودند، وقتى منحرف شدند، مقدر این است که به چاه ذلّت و خوارى سقوط کنند» ﴿وَلَن تَجِدَ لِسُنَّةِ ٱللَّهِ تَبۡدِيلٗا٦٢[الأحزاب: ۶۲]. «قانون خدا تغییرپذیر نیست»مترجم).

[۱۶۱] أخرجه البخاري في: ۶۰ كتاب الأنبياء: ۵۴ باب حدّثنا أبو اليمان. [۱۶۲] أخرجه البخاري في: ٧۶ كتاب الطب: ۳۰ باب ما يذكر في الطاعون.