باب ۱٩: حدیث هجرت پیغمبر جاز مکه به مدینه
۱۸٩۲ ـحدیث: «أَبِي بَكْرٍ عَنِ الْبَرَاءِ بْنِ عَازِبٍ قَالَ: جَاءَ أَبُو بَكْرٍ، إِلى أَبِي فِي مَنْزِلِهِ فَاشْتَرَى مِنْهُ رَحْلاً فَقَالَ لِعَازِبٍ: ابْعَثِ ابْنَكَ يَحْمِلُهُ مَعِي قَالَ: فَحَمَلْتُهُ مَعَهُ وَخَرَجَ أَبِي يَنْتَقِدُ ثَمَنَهُ فَقَالَ لَهُ أَبِي: يَا أَبَا بَكْرٍ حَدِّثْنِي كَيْفَ صَنَعْتُمَا حِينَ سَرَيْتَ مَعَ رَسُولِ اللهِج قَالَ: نَعَمْ أَسْرَيْنَا لَيْلَتَنَا، وَمِنَ الْغَدِ، حَتَّى قَامَ قَائِمُ الظَّهِيرَةِ وَخَلاَ الطَّريقُ، لاَ يَمُرُّ فِيهِ أَحَدٌ فَرُفِعَتْ لَنَا صَخْرَةٌ طَوِيلَةٌ، لَهَا ظِلٌّ، لَمْ تَاتِ عَلَيْهِ الشَّمْسُ فَنَزَلْنَا عِنْدَهُ، وَسَوَّيْتُ لِلنَّبِيِّج مَكَانًا بِيَدِي يَنَامُ عَلَيْهِ وَبَسَطْتُ فِيهِ فَرْوَةً وَقُلْتُ: نَمْ يَا رَسُولَ اللهِ وَأَنَا أَنْفُضُ لَكَ مَا حَوْلَكَ، فَنَامَ وَخَرَجْتُ أَنْفُضُ مَا حَوْلَهُ، فَإِذَا أَنَا بِرَاعٍ مُقْبِلٍ بَغَنَمِهِ إِلَى الصَّخْرَةِ، يُرِيدُ مِنْهَا مِثْلَ الَّذِي أَرَدْنَا فَقُلْتُ: لِمَنْ أَنْتَ يَا غُلاَمُ فَقَالَ: لِرَجُلٍ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ (أَوْ مَكَّةَ) قُلْتُ: أَفِي غَنَمِكَ لَبَنٌ قَالَ: نَعَمْ قلْتُ: أَفَتَحْلُبُ قَالَ: نَعَمْ فَأَخَذَ شَاةً فَقُلْتُ: انْفُضِ الضَّرْعَ مِنَ التُّرَابِ وَالشَّعَرِ وَالْقَذَى (قَالَ الرَّاوِي: فَرَأَيْتُ الْبَرَاءَ يَضْرِبُ إِحْدَى يَدَيْهِ عَلَى الأُخْرَى، يَنْفُضُ) فَحَلَبَ فِي قَعْبٍ كُثْبَةً مِنْ لَبَنٍ، وَمَعِي إِدَاوَةٌ حَمَلْتُهَا لِلنَّبِيِّج، يَرْتَوِي مِنْهَا، يَشْرَبُ وَيَتَوَضَّأُ فَأَتَيْتُ النَّبِيَّج، فَكَرِهْتُ أَنْ أُوقِظَهُ فَوَافَقْتُهُ حِينَ اسْتَيْقَظَ فَصَبَبْتُ مِنَ الْمَاءِ عَلَى اللَّبَنِ، حَتَّى بَرَدَ أَسْفَلُهُ فَقُلْتُ: اشْرَبْ يَا رَسُولَ اللهِ قَالَ: فَشَرِبَ حَتَّى رَضِيتُ ثُمَّ قَالَ: أَلَمْ يَأْنِ لِلرَّحِيلِ قُلْتُ: بَلَى قَالَ: فَارْتَحَلْنَا بَعْدَ مَا مَالَتِ الشَّمْسُ وَاتَّبَعَنَا سُرَاقَةُ بْنُ مَالِكٍ فَقُلْتُ: أُتِينَا يَا رَسُولَ اللهِ فَقَالَ: لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اللهَ مَعَنَا فَدَعَا عَلَيْهِ النَبِيُّج، فَارْتَطَمَتْ بِهِ فَرَسُهُ إِلَى بَطْنِهَا، أُرَى فِي جَلَدٍ مِنَ الأَرْضِ فَقَالَ: إِنِّي أُرَاكُمَا قَدْ دَعَوْتُمَا عَلَيَّ فَادْعُوَا لِي فَاللهُ لَكُمَا أَنْ أَرُدَّ عَنْكُمَا الطَّلَبَ فَدَعَا لَهُ النَّبِيُّج، فَنَجَا فَجَعَلَ لاَ يَلْقَى أَحَدًا إِلاَّ قَالَ: كَفَيْتُكُمْ مَا هُنَا فَلاَ يَلْقَى أَحَدًا إِلاَّ رَدَّهُ قَالَ: وَوَفى لَنَا» [۶۲٧].
یعنی: «براء بن عازبسگوید: ابو بکر صدّیقسبه نزد پدرم در منزلش آمد، و یک رحل شتر از او خرید (رحل براى شتر مانند زین است براى اسب)، به پدرم (عازب) گفت: پسرت را بفرست تا در حمل آن به من کمک کند، منهم آن رحل را با ابو بکر برداشتم، پدرم براى دریافت بهاى رحل از ابو بکر از منزل خارج شد، در این اثنا گفت: اى ابو بکر! برایم تعریف کن وقتى که با پیغمبر جشبانگاه از مکه (به سوى مدینه) خارج شدید چکار کردید؟ ابو بکر گفت: بلى، آن شب به تمامى به حرکت خود ادامه دادیم و فرداى آن هم تا نصف روز حرکت کردیم، تا اینکه جاده خلوت شد و کسى به واسطه گرما در آن رفتوآمد نمىکرد، در این اثنا سنگ بزرگى نمایان شد، که سایه داشت و هنوز خورشید تمام سایه آن را از بین نبرده بود، نزد آن سنگ پیاده شدیم و در سایه آن قرار گرفتیم، با دست جایى را براى پیغمبر جصاف و هموار کردم تا در آن بخوابد و پوشش خود را بر زمین انداختم به پیغمبر جگفتم: اى رسول خدا! بخواب، من به تفتیش اطراف مىپردازم (مبادا دشمن در تعقیب ما باشد)، پیغمبر جخوابید و منهم رفتم تا اطراف را بررسى و تفتیش نمایم، دیدم چوپانى با گوسفندهایش به طرف آن صخره مىآید و مىخواهد مانند ما در سایه آن استراحت کند، به او گفتم: اى جوان! چه کسى هستى؟ گفت: چوپان، یک نفر اهل مدینه (یا مکه) هستم، گفتم: در بین گوسفندهایت شیر پیدا مىشود؟ گفت: بلى، گفتم: آیا اجازه دارى که آنها را بدوشى و شیر به دیگران بدهى؟ گفت: بلى، اجازه دارم، یکى از گوسفندهایش را گرفت تا آن را بدوشد، گفتم: پستان آن را از خاک و مو و آلودگى پاک کن (راوى گوید: براء را دیدم که کف دستش را بر پشت دست دیگرش مىزد و نشان مىداد چگونه آن را تمیز نمود)، آنگاه مقدار کمى شیر را در پیاله چوبى دوشید، و من مشکى از آب همراه داشتم که پیغمبر جاز آن آب مىنوشید و وضوء مىگرفت، وقتى به سوى پیغمبر جبرگشتم دیدم که هنوز در خواب است، دوست نداشتم بیدارش کنم، ولى همینکه به آنجا رسیدم خود بیدار شد، مقدارى آب را بر روى شیر ریختم تا اینکه ته ظرف شیر خنک شد. سپس گفتم: اى رسول خدا! شیر را بنوش، پیغمبر جتا سیر شد از آن نوشید، بعداً گفت: وقت رفتن نرسیده است؟ گفتم: بلى، وقت رفتن است، هنگامى که خورشید از وسط آسمان به سوى مغرب متمایل شده بود حرکت کردیم، سراقه بن مالک، یکى از مشرکین ما را تعقیب مىکرد، گفتم: اى رسول خدا! ما تحت تعقیب قرار گرفتهایم، پیغمبر جگفت: ناراحت نشو، خدا با ما است، پیغمبر جاو را نفرین کرد و بر علیه او دعا نمود، فوراً چهار پاى اسب سراقه تا زیر شکمش در زمین سفت فرو رفت (و قادر به حرکت نبود) سراقه گفت: فکر مىکنم که علیه من دعا کردهاید، به نفع من دعا کنید تا نجات پیدا کنم، آنگاه خدا حافظتان باشد، من بر مىگردم و کارى به شما نخواهم داشت و دیگران را از تعقیب شما بر مىگردانم، پیغمبر جبرایش دعا کرد و نجات پیدا کرد، و برگشت و در وسط راه به هر کسى مىرسید مىگفت: آنچه که لازم بود من انجام دادم دیگر هیچ فایدهاى ندارد و آنان را از تعقیب ما بر مىگرداند، و به وعدهاى که به ما داده بود وفا کرد».
وصلّى الله على سيِّدنا محمّد وآله وصحبه أجمعين.
[۶۲٧] أخرجه البخاري في: ۶۱ كتاب المناقب: ۲۵ باب علامات النبوّة في الإسلام.