باب ۲۸: فضائل ابوذرس
۱۶۰٧- حدیث: «ابْنِ عَبَّاسٍب قَالَ: لَمَّا بَلَغَ أَبَا ذَرٍّ مَبْعَثُ النَّبِيِّج، قَالَ لأَخِيهِ: ارْكَبْ إِلَى هذَا الْوَادِي فَاعْلَمْ لِي عِلْمَ هذَا الرَّجُلِ الَّذِي يَزْعُمُ أَنَّهُ نَبِيٌّ يَأْتِيهِ الْخَبَرُ مِنَ السَّمِاءِ وَاسْمَعْ مِنْ قَوْلِهِ ثُمَّ ائْتِنِي فَانْطَلَقَ الأَخُ حَتَّى قَدِمَهُ، وَسَمِعَ مِنْ قَوْلِهِ، ثُمَّ رَجَعَ إِلَى أَبِي ذَرٍّ، فَقَالَ لَهُ: رَأَيْتُهُ يَأْمُرُ بِمَكَارِمِ الأَخْلاَقِ، وَكَلاَمًا، مَا هُوَ بِالشِّعْرِ فَقَالَ: مَا شَفَيْتَنِي مِمَّا أَرَدْتُ فَتَزَوَّدَ وَحَمَلَ شَنَّةً لَهُ، فِيهَا مَاءٌ، حَتَّى قَدِمَ مَكَّةَ فَأَتَى الْمَسْجِدَ فَالْتَمَسَ النَّبِيَّج، وَلاَ يَعْرِفُهُ وَكَرِهَ أَنْ يَسْأَلَ عَنْهُ، حَتَّى أَدْرَكَهُ بَعْضُ اللَّيْلِ فَرآهُ عَلِيٌّ، فَعَرَفَ أَنَّهُ غَرِيبٌ فَلَمَّا رَآهُ تَبِعَهُ فَلَمْ يَسْأَلْ وَاحِدٌ مِنْهُمَا صَاحِبَهُ عَنْ شَيْءٍ حَتَّى أَصْبَحَ ثُمَّ احْتَمَلَ قِرْبَتَهُ وَزَادَهُ إِلَى الْمَسْجِدِ، وَظَلَّ ذلِكَ الْيَوْمَ، وَلاَ يَرَاهُ النَّبِيُّج، حَتَّى أَمْسى فَعَادَ إِلَى مَضْجَعِهِ فَمَرَّ بِهِ عَلِيٌّ، فَقَالَ: أَمَا نَالَ لِلرَّجُلِ أَنْ يَعْلَمَ مَنْزِلَهُ فَأَقَامَهُ، فَذَهَبَ بِهِ مَعَهُ، لاَ يَسْأَلُ وَاحِدٌ مِنْهُمَا صَاحِبَهُ عَنْ شَيْءٍ حَتَّى إِذَا كَانَ يَوْمُ الثَّالِثِ، فَعَادَ عَلِيٌّ مِثْلَ ذلِكَ، فَأَقَامَ مَعَهُ ثُمَّ قَالَ: أَلاَ تُحَدِّثُنِي مَا الَّذِي أَقْدَمَكَ قَالَ: إِنْ أَعْطَيْتَنِي عَهْدًا وَمِيثَاقًا لَتُرْشِدَنَّنِي، فَعَلْتُ فَفَعَلَ، فَأَخْبَرَهُ قَالَ: فَإِنَّهُ حَقٌّ، وَهُوَ رَسُولُ اللهِج فَإِذَا أَصْبَحْتَ فَاتَّبِعْنِي، فَإِنِّي إِنْ رَأَيْتُ شَيْئًا أَخَافُ عَلَيْكَ قُمْتُ كَأَنِّي أُرِيقُ الْمَاءَ فَإِنْ مَضَيْتُ فَاتَّبِعْنِي، حَتَّى تَدْخُلَ مَدْخَلِي فَفَعَلَ، فَانْطَلَقَ يَقْفُوهُ، حَتَّى دَخَلَ عَلَى النَّبِيِّج، وَدَخَلَ مَعَهُ، فَسَمِعَ مِنْ قَوْلِهِ، وَأَسْلَمَ مَكَانَهُ فَقَالَ لَهُ النَّبِيُّج ارْجِعْ إِلَى قَوْمِكَ فَأَخْبِرْهُمْ حَتَّى يَأْتِيَكَ أَمْرِي قَالَ: وَالَّذِي نَفْسِي بَيَدِهِ لأَصْرُخَنَّ بِهَا بَيْنَ ظَهْرَانَيْهِمْ فَخَرَجَ حَتَّى أَتَى الْمَسْجِدَ، فَنَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ: أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللهُ، وَأَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللهِ ثُمَّ قَامَ الْقَوْمُ فَضَرَبُوهُ حَتَّى أَضْجَعُوهُ وَأَتَى الْعَبَّاسُ، فَأَكَبَّ عَلَيْهِ قَالَ: وَيْلَكُمْ أَلَسْتُمْ تَعْلَمُونَ أَنَّهُ مِنْ غِفَارٍ، وَأَنَّ طَرِيقَ تِجَارِكُمْ إِلَى الشَّامِ فَأَنْقَذَهُ مِنْهُمْ ثُمَّ عَادَ مِنَ الْغَدِ لِمِثْلِهَا، فَضَرَبُوهُ، وثَارُوا إِلَيْهِ، فَأَكَبَّ الْعَبَّاسُ عَلَيْهِ» [۳۳٧].
یعنی: «ابن عباسبگوید: وقتى که خبر بعثت پیغمبر جبه ابوذر رسید، به برادرش گفت: سوار شو به مکه برو! ببین آن مردى که مىگوید: من پیغمبرم و بر من از آسمان دستور و خبر نازل مىشود چه مىگوید؟ آنچه که او مىگوید و مىداند برایم معلوم کن، به حرفهایش گوش بده نتیجه را برایم بیاور. برادرش حرکت کرد تا اینکه به مکه آمد، به مقدارى از گفتههاى پیغمبر جگوش داد، به نزد ابوذر برگشت، به او گفت: این مرد (پیغمبر) را دیدم، به اخلاق حسنه دستور مىدهد، سخنانى مىگوید که شعر نیست، ابوذر گفت: نتوانستى آنچه که من مىخواستم براى روشن کن و درونم را آرام نمایى.
بعداً خود مقدارى آذوقه تهیه کرد و یک مشک آب با خود برداشت، به راه افتاد تا به مکه رسید، به کعبه آمد و به دنبال پیغمبر جمىگشت، ولى او را نمىشناخت، نمىخواست از کسى درباره پیغمبر جسؤال کند، تا اینکه تاریکى شب فرا رسید، على او را دید، دانست که غریب است، وقتى ابوذر هم على را دید با او به منزلش رفت، تا صبح هیچیک از ایشان چیزى از دیگرى نپرسیدند، صبح ابوذر مشک آب و آذوقهاش را برداشت، به سوى کعبه برگشت، آن روز هم پیغمبر جرا ندید، شب فرا رسید، به گوشهاى که روز قبل در آن نشسته بود برگشت، مجددآ على از کنار او گذشت گفت: مگر این مرد هنوز نمىداند که به منزل (شب گذشته) خود برگردد! على گفت: بلند شو، او را با خود به منزل برد تا صبح چیزى از همدیگر نپرسیدند، روز سوم هم که على به خانه برگشت، ابوذر را با خود به خانه آورد، به او گفت: چرا به من نمىگویى که به خاطر چه به مکه آمدهاى؟ ابوذر گفت: اگر قول و عهدى به من بدهى که مرا راهنمایى و کمک کنید، به شما مىگویم که چرا آمدهام، على به او قول داد، ابوذر جریان را به او گفت (که به خاطر آگاهى از وضع کسى که مىگوید پیغمبر جاست به مکه آمده است تا معلوم کند او حق است یا ناحق ؟) على گفت: او حق است و رسول خدا است، فردا صبح با من بیا اگر دیدم که خطرى شما را تهدید مىکند، به دفاع از شما بر مىخیزم و خون دشمنان را با شهامت و بىباکانه مانند آب به سادگى خواهم ریخت، وقتى من رفتم به دنبال من بیا، تا اینکه به منزلى که من داخل آن مىشوم داخل شوید، ابوذر همین کار را کرد، به دنبال على رفت، تا اینکه به حضور پیغمبر جرسید، به فرمایشات پیغمبر جگوش کرد، فوراً در همانجا ایمان آورد. پیغمبر جبه ابوذر گفت: به میان قبیله خود (قبیله غفارى) برگرد، منتظر باش تا دستور من برایت مىآید، ابوذر گفت: قسم به خدایى که جان من در اختیار اوست، با صداى بلند در میان جماعت کافران، اسلام و ایمان خود را به آگاهى آنان مىرسانم، ابوذر بیرون آمد تا به کعبه رسید، با بلندترین صداى خود گفت: (أشهد أن لا إله إلّا الله، وأشهد أنّ محمّداً رسول الله) جماعت مشرکین بلند شدند و به شدّت او را مضروب ساختند تا اینکه به زمین افتاد، عباس (عموى پیغمبر جکه هنوز مسلمان نشده بود) آمد و خود را بر روى ابوذر کشید، به مشرکین گفت: بدبختها چطور او را مىکشید، مگر نمىدانید که این مرد از قبیله غفار است و این قبیله بر سر راه تجارت شما در شام قرار دارد. (اگر او را بکشید راه تجارت شام را بر روى شما مىبندند) به این ترتیب عباس ابوذر را از دست ایشان نجات بخشید، روز بعد باز مانند روز قبل اسلام خود را اعلام نمود، مشرکین به جانش افتادند، مجددآ عباس خود را بر روى او کشید و او را نجات داد».
[۳۳٧] أخرجه البخاري في: ۶۳ كتاب مناقب الأنصار: ۳۳ باب اسلام أبيذر.