فاروقسفرماندهان تجملگرا را سنگباران میکند
و امیرالمؤمنینسوقتی آنها را از دور میبیند، تبسمی بر لب و با یک حالتی از شادی به آنها مینگرد، اما وقتی به چند قدمی او میرسند، ناگاه صحنه عوض میشود و امیرالمؤمنینسدر یک حالت عصبانیت از اسب خود پیاده میگردد و سنگهای دستی را از زمین برمیدارد و به سوی آنها پرتاب [۱۱۷۶]میکند و با آن صدای دورگه و خوفآور خویش بر آنها فریاد میکشد: «این زرق و برق و لباس زربفت چیست که شما پوشیدهاید؟ چقدر پررو هستید که با این پوشاک و تجملات [۱۱۷۷]با من روبرو شدهاید!! چقدر زود و فقط مدت دو سال! روش و عقیده خود را تا این اندازه تغییر دادهاید! به خدا سوگند اگر میدانستم پس از دویست سال دیگر این همه تغییر در روش شما پیدا میگردد، دیگران را به جای شما انتخاب میکردم [۱۱۷۸]».
سعد و قعقاع و ابوعبیده و خالد و معاویه و عمرو بن عاص و همه فرماندهان جبهه شرق و شمال و غرب و همه قهرمانان فاتح مداین و دمشق و اسکندریه، که در مقابل صرصر توبیخها و تهدیدهای عمر فاروقسچون بید میلرزند [۱۱۷۹]و هم چون اجساد بیروح و مجسمههای بیجان سر و گردن خود را در برابر پرتاب سنگهای او قرار دادهاند، ناگاه در هالهای از رعب و هراس زبان به عذرخواهی میگشایند و میگویند: «این لباسها عموماً (یلقمه = یلمه) هستند و اجزای فلزی آنها آسیبناپذیری در تار و پود آنها به کار رفته است و به عنوان لباس رزمی پوشیدهایم نه تنها به عنوان پوشش زینتی و تجملاتی، و امیرالمؤمنینسعذر به حق و متواضعانه آنها را پذیرفته و همراه آنها وارد شهرک جابیه میگردد [۱۱۸۰]، و هر نویسندهای از یادآوری این صحنه متعجب و از خود میپرسد: «راستی خدا چه نیروی مرموزی را در مغز و اراده و ندا و نگاه عمرسآفریده است که در یک پیراهن ساده و سفید و چاکدار عربی، مغز و اراده این همه فرماندهان مقتدر سپاه اسلام را تسخیر کرده و آنها را مطابق به فرمان خدا و پیامبرجهم چون مهرههای بیجان و بیاراده به حرکت میاندازد!! و انسان را به یاد سخن علی مرتضیسمیاندازد که در سالهای آخر خلافت عثمان ذیالنورینسوقتی به او توصیه کرد که این استانداران مقتدر و خیرهسر را (مانند عمرو بن عاص و معاویه و غیره) از کار برکنار کن و عثمانسگفت: پس چرا عمر بن خطابسآنها را بر سر کار آورد؟ علی مرتضیسگفت: «ای عثمان! تو کار خود را با کار عمر بن خطابسقیاس مکن زیرا زیر تازیانه عمر بن خطابساز (یرفا) [۱۱۸۱]غلام او بیشتر در رعب و هراس بودند و مانند مهرههای بیجان آنها را میچرخاند!»
امیرالمؤمنینسدر جمع تمام فرماندهان جبهههای شرق و شمال و شاخه فلسطین به شهر جابیه رسید و چند روزی را با مشورت و طرح نقشههای صلح و بازدید پادگانها گذراند.
و اما گزارشی که به (ارطبون) رسیده است این است که: «امیرالمؤمنینسمخفیانه و به طور غیرمنتظره شخصاً به جبهه آمده، و تمام فرماندهان سپاه اسلام را به دور خود جمع کرده و قرار است تمام نیروها را از جبهه شرقی و شمال یک جا به جبهه فلسطین منتقل کند و در رأس این دریای خروشان سپاه خویش به (ایلیا = قدس) حمله نماید و با عملیات جنگی این شهر را به تصرف خویش درآورد [۱۱۸۲]» ارطبون به محض شنیدن این گزارش در میان رعب و هراس برای مشورت به دیدار اُسْقُف اعظم شهر میشتابد و به او میگوید: «بار دیگر تاریخ تکرار گشته و فاجعه قتل عام بُخْتُ نَصَر و خسروپرویز در این شهر مقدس تجدید میگردد و تخریب اماکن متبرکه و کلیساها و ربودن صلیب بزرگ مسیح بار دیگر تکرار میشوند [۱۱۸۳]، و آن چه را که من به عنوان یک کارشناس امور نظامی به تو عرضه میکنم این است که استحکامات نظامی و نیروهای مسلح پادگان بزرگ ما هرگز قادر نیستند در برابر سیل نیروهایی که در جنگهای یرموک و قادسیه پیروزی گشته و دمشق و انطاکیه و مداین را به تصرف خویش درآوردهاند، هیچ مقاومتی از خود نشان دهند، مخصوصاً در شرایطی که نیروهای هر دو جبهه در جابیه جمع و به رهبری شخص امیرالمؤمنین حمله را آغاز مینمایند!» اسقف اعظم در حالی که ریش خود را میجنباند، و به علامت تصدیق سر خود را بالا و پائین میآورد، و از تعجب و رعب و هراس تدریجاً حلقه چشمانش وسیعتر میشوند [۱۱۸۴]! به ارطبون میگوید: پس آخرین چاره چیست؟ ارطبون میگوید: «جز این [۱۱۸۵]چارهای نیست که تو به نمایندگی از طرف مردمان شهر، به خاطر سلامتی جان آنها و به خاطر حفظ صلیب مسیح و اماکن متبرکه از سپاه اسلام تقاضای صلح کنید و من نیز به خاطر رعایت همین مصالح بدون این که فرمان جنگ بدهم از شهر خارج میشوم».
[۱۱۷۶]ـ همان [۱۱۷۷]ـ همان [۱۱۷۸]ـ الکامل، ج۲، ص۵۰۰ و طبری، ج۵، ص۱۷۸۷ و الفتوحات الاسلامیه، ص۵۸ و البدایه و النهایه، ج۷، ص۵۶. [۱۱۷۹]ـ همان [۱۱۸۰]ـ همان [۱۱۸۱]ـ طبری، ج۶، ص۲۲۱۴ و الکامل، ج۳، ص۱۵۲ و عین عبارت الکامل: «قال عثمان: هل تعلم ان عمر ولی معاویه؟ فقد ولیته. فقال علی: انشدک الله هل تعلم ان معاویه کان اخوف لعمر من یرفا غلام عمر له قال نعم». [۱۱۸۲]ـ مورخین قدیم مانند ابن اثیر و طبری و ابن کثیر به این مطالب تصریح نکردهاند ولی شبلی نعمانی در الفاروق، ج۱، ص۲۰۲ و دکتر محمدحسین هیکل در الفاروق عمر س، ص۲۵۱ تا ۲۵۳، ضمن روایتهای گوناگون و گاهی به صورت استنباط تاریخی این مطالب را بیان میکنند و توصیه ارطبون به اسقف در هیچ کدام ذکر نشده است و استنباط تاریخی نویسنده است. [۱۱۸۳]ـ همان [۱۱۸۴]ـ الفاروق عمر س، هیکل، ج۱، ص۲۵۰. [۱۱۸۵]ـ یک استنباط تاریخی است و به همین جهت مرجع آن نوشته نشده است.