سیمای صادق فاروق اعظم عمر بن خطاب رضی الله عنه

فهرست کتاب

عزل و توبیخ مامورین

عزل و توبیخ مامورین

الف ـ به فاروق گزارش رسید که ابوهُرَیره استاندار بحرین ده هزار درهم پس‌اندزا دارد، فاروق ابوهریره را به مرکز احضار کرد و به او گفت: «بگو این پول را از کجا آورده‌ای؟» ابوهریره گفت: از زاد و ولد گله‌های مادیان و جیره‌های نقدی متوالی حکومتی و مالیات برده‌ای که داشته‌ام» فاروق بعد از محاسبه دقیق در رفت و درآمدهای او دید حساب ابوهریره درست است و این پول بی‌محل نیست اما پس از مدتی دیگر باز به فاروق گزارش رسید که پس‌انداز ابوهریره خیلی افزایش پیدا کرده است این بار هم فاروق او را به مرکز احضار و از دارایی او بازرسی به عمل آورد و این بار حساب ابوهریره درست درنمی‌آمد و فاروق مبلغ اضافه بر حساب را به او تنصیف کرد و نصف آن را مصادره و به بیت‌المال واریز نمود و به ابوهریره گفت: حالا برو سر کارت ولی ابوهریره موافقت نکرد فاورق گفت: یوسف÷خود درخواست پست استانداری کرد پس به چه دلیل تو آن قبول نمی‌کنی، ابوهریره گفت: به خاطر دو مطلب و سه مطلب، فاروق حرف او را قطع کرد و گفت: «چرا نمی‌گویی پنج مطلب؟» ابوهریره بدون توجه به این لفظی فاروق، سخن خود را ادامه داد و گفت: می‌ترسم ناآگاهانه حرفی را بزنم و ناآگاهانه قضاوتی بکنم، پشتم کوبیده بشود، حیثیتم لکه‌دار گردد، دارایی از من گرفته شود و نمی‌توانم خود را با یوسف مقایسه کنم زیرا او پیغمبر و پیغمبرزاده بود و من ابوهریره پسر اُمَیمَه هستم.

ب ـ‌ ابوموسی اشعری فرمانده سپاه اسلام جبهه شرق هنگام تقسیم غنایم به کسی نصف سهمش را دادکه بعداً‌نصف دیگرش را بدهد اما آن فرد سپاهی اصرار کرد که همین حالا باید تمام سهم را بدهی و ابوموسی این اصرار را حمل بر بی‌انضباطی نمود و در حلا شدت خشم بیست تازیانه به او زد و سرش را نیز تراشید و آن فرد سپاهی با وجود شجاعت و دلاوری محض رعایت مقررات هیچ گونه عکس‌العملی در مقابل فرمانده خود نشان نداد و موهای سرش را جمع کرد و به مدینه شتافت و یکسره به منزل فاروق رفت و موهای سرش را به سینه او پرتاب کرد و با صدای بلند و خشن بر سر فاروق فریاد کشید و گفت: » ابوموسی به بهانه چنین جریانی مرا بیست تازیانه زده و سرم را تراشیده است، و به خدا قسم اگر از خدا نمی‌ترسیدم هرکسی چنین توهینی به من روا می‌داشت نمی‌گذاشتم یک لحظه زنده بماند» فاروق در عین اینکه از صلابت و ایمان و قاطعیت این فرد سپاهی غرق در شادی گشته و می‌گفت: «کاشکی همه چنین می‌بود ند که از تمام غنایمی که خدا به ما می‌دهد بهتر است» نامه عتاب‌آمیزی را به ابوموسی نوشت که: «در هر جا، در محضر عام یا در محل خصوصی، این توهین را به این فرد سپاهی روا داشته‌ای در همان محل برای انتقام‌گیری خود را در اختیار او قرار بده» و هنگامی که بوسیله سپاهی نامه فاروق به ابوموسی رسید و ‌آمادگی خود را برای انتقام‌گیری اعلام کرد مردم خواهش کردند که از او صرفنظر کند و سپاهی گفت: به خاطر هیچکسی از او صرفنظر نمی‌کنم اما موقعی که ابوموسی برای انتقام زیر دست او قرار گرفت سپاهی سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا به خاطر تو او را بخشیدم.

ج‌ـ باز ابوموسی اشعری هنگامی که فرمانده سپاه جبهه شرق بود و پس از آزاد کردن شهر اصفهان، هیئتی را جهت گزارش پیروزی و ارسال غنایم آماده اعزام به مدینه نمود، مردی از قبیله (عَنزَه) درخواست کرد که او را نیز همراه هیئت (به منظور دریافت مبلغی اضافه کار) به مدینه بفرستد و ابوموسی را تهدید کرد که اگر با درخواست او موافقت نکند انحرافات او را به ا میرالمومنین گزارش می‌کند، ابوموسی به تهدید و با‌ج‌خواهی او اعتنایی نکرد، اما در پایین نامه همین جریان را نیز برای امیرالمومنین نوشت آن مرد عنزی به نام (ضبَّه) مدتی بعد از نامه ابوموسی به مدینه رسید و به حضور فاروق شتافت و پس از سلام وجواب فاروق پرسید: کیستی؟ جواب داد: من ضبَّه بن مُحْصن عنزی هستم. فاروق از قضیه تهدید او اطلاع یافته بود در حالیکه با قهر و عصبانی به قیافه‌اش نگاه می‌کرد به او گفت: «لا مَرْحَباً و لا اَهْلاً= تو را خوشی و رضای خانواده مبادا» ضبه بی اعتنا به قره و خروش فاروق با یک عبارت طنزآمیز در جواب گفت: «اَمّا المَرْحَبُ فَمِنَ اللهِ وَ اَمّا الأَهُْ فَلا اَهْلَ – خوشی‌ها از طرف خدا به مردم می‌رسند (حرف تو بی‌تاثیر است) و اساساً زن و بچه و خانواده ندارم که از من راضی نشوند» ضبَّه چند روز متوالی به حضور فاروق می‌آمد و فاروق به او اعتنا نمی‌کرد روز چهارم از او پرسید: «بگو ببینم امیر شما ابوموسی چه عیبی دارد که از شکوه داری» ضبَّه مطالبی را گزارش کرد که فاروق با حالتی از قهر و عصبانیت فوراً ابوموسی را به مرکز احضار و در کنار شاکی (ضبه) نشاند و به ضبه گفت: حالا شکایت نام‌هات را بخوان به شرح زیر به مواد شکایت ضبه و جواب ابوموسی گوش داد:

۱ ـ ابوموسی شصت نفر از دهقان ‌زادگان را به خدمت خویش اختصاص داده ابوموسی گفت: «این شصت نفر دهقان‌زاده به عنوان اسرای جنگی در دست ما قرار گرفته‌اند و ما بعد از ادای فدیه، آن‌ها را برای خدمت در بین مسلمانان تقسیم کرده‌ایم»

ضبه گفت: «راست می‌گوید و ما هم راست گفته‌ایم».

۲ ـ ابوموسی ماهانه برای نان بجای یک قفیز (۳۴ کیلو) دو قفیز (۶۸ کیلو) گندم می‌گیرد، ابوموسی رد جواب گفت: «یک قفیز برای خود و یک قفیز برای فقرا و نیازمندانی که به من مراجعه می‌کنند» ضبه گفت: «راست می‌گوید و منهم راست می‌گویم».

۳ ـ‌ ابوموسی یک هزار درهم جایزه به حُطَیئَه شاعر اهل هجو داده است. ابوموسی در جواب گفت: «به این منظور این مبلغ از پول خود را به حیطئه داده‌ام تا از خطر هجو و بدزبانی او حیثیت خود را مصون نمایم».

۴ ـ‌ ضبه به خواندن شکایت نامه ادامه داد و گفت: «ابوموسی اختیارات خود را به دست (زیاد) داده و این مرد بی‌معرفت را همه کاره خود نموده ا ست» ابوموسی در جواب گفت: «اتفاقاً زیاد مرد آگاه و توانمند و امین و با تدبیری است و به همین علت برخی از کارها را به او سپرده‌ام».

۵ ـ ابوموسی جاریه و کنیزی دارد به نام (عقیله) که قبل از ظهر یک مرکنی و بعد از ظهر هم یک مرکنی غذا مصرف می‌کند و در میان ما مردی نیست که این امکان و توانایی را داشته باشد. ابوموسی از پاسخ دادن به این ایراد سکوت کرد و فاروق فهمید که در این مورد حق با ضبه است و در عین اینکه ابوموسی را به محل کارش ارجاع نمود به او دستور داد که فوراً (عقیله) و (زیاد) را به مدینه بفرستد و عقیله قبل از زیاد به مدینه رسید و بعد از او نیز زیاد به مدینه آمد و فاروق دم در منزلش او را دید که لباسی از کتا سفید پوشیده بود و فاروق به منظور معلوم کردن حقانیت یکی از ادعاهای ضبه و ابوموسی مصاحبه‌ای به شرح زیر با او ترتیب داد.

ـ بگو ببینم جنس لباس تو از چیست؟ و قیمتش چند است؟

ـ از کتان و قیمتش اینقدر (چیز کمی گفت) و فاروق تصدیق کرد.

ـ جیره نقدی تو از بیت‌المال چند است؟ و نخستین حقوق سالیانه خود را چه کردی و در چه راهی مصرف نمودی؟

ـ جیره نقدی سالیانه من از بیت المال دو هزار دهم است و نخستین جیره نقدی سالیانه خود را در راه آزاد کردن دو برده مصرف نموده‌ام که با یک هزار درهم مادرم را که برده بود خریدم و او را آزاد کردم و با یک هزار درهم دیگر هم پسر همسرم را (از شوهر دیگرش (عُبید)) که او هم برده بود خریدم و آزادش کردم. فاروق در حالیکه آثار مسرت از چهره‌اش ظاهر شده بود گفت: (وُفَّقْتَ)موفق باشید. آنگاه فاروق درباره فرایض و ستن‌ها و همچنین درباره آیه‌ها قرآن پرسش‌هایی از او کرد، و او را یک فقیه کاملاً آگاه به مسائل دینی تشخیص داد و او را به محل کارش توصیه نمود که از علم و آگاهی او استفاده کنند و به عنوان توبیخ ابوموسی، عقیله را در مدینه نگهداشت و چون گزارش شاکی ضبه آمیخته به صدق و کذب و بسیار مزورانه تنظیم شده بود او را تنها با ارسال یک بخشنامه به آن منطقه توبیخ نمود که در آن بخشنامه نوشته بود: «ضبه عنزی تا زمانیکه نفع برده در نزد ابوموسی بوده، و روزی که از یک منفعت مادی بی‌بهره گشته با ابوموسی قهر کرده و از او جدا شده و صدق و کذب و رطب و یابسی با هم بافته و دروغش راستش را هم بی‌اثر کرده است و من به همه شما هشدار می‌دهم که از دروغ پرهیز کنید زیرا دروغ انسان را به دوزخ می‌کشاند».

دـ فاروق در حال گشت و گذار در شهر مدینه،‌ساختمان مجللی را مشاهده کرد که با سنگ و آهک برافراشته شده بود، پرسید صاحب این ساختمان کیست؟ در جواب گفتند فلانی استاندرا بحرین، فاروق در حالیکه نگاه خشم‌آلودی به سنگ‌های قسمت بالای ساختمان داشت، زیر لب این جمله را زمزمه می‌کرد: «درهم‌های بیت‌المال نتوانسته‌اند سر و صورت خود را از ما پنهان بدارند!» و بلافاصله استاندار بحرین را به مدینه احضار و بعد از تحقیق و بازرسی نصف دارایی اضافی او را مصادره کرد و به بیت‌المال واریز نمود و چند مرتبه این جمله را بر زبان راند: «آب و گل» دو تا نگهبان صادق و صمیمی هستند که اساس خیانت خود خواهان را برای ما فاش می‌کنند!»

ه ـ به فاروق گزارش گردید که (حارث بن وَهْب یکی از امراء) یکجا قیمت یکصد دینار (صد مثقال طلا) شتر و برده خریداری کرده است، بلافاصله فاروق او را به بازجویی کشانید و از او پرسید: «بگو ببینم پول این کالاها را از کجا آورده‌ای؟» حارث گفت: از راه تجارت و خرید و فروش، فاروق در حالیکه شراره‌های خشم از چشمانش فرو می‌ریخت بر او فریاد کشید: «مگر ما تو را به عنوان یک تاجر به آنجا» فرستاده‌ایم یا پول دسترنج مردم را به تو داده‌ایم که تمام وقت در خدمت مردم باشید؟ حالا که با وجود این که پول دسترنج مردم را گرفته‌ای اوقات خود را در تجارت صرف کرده‌ای؛ تمام درآمد تجارتت را مصادره می‌کنم [۲۰۷۹]و به بیت‌المال واریز می‌کنم» حارث گفت: از این حکم تو اطاعت می‌کنم ولی از این به بعد در حکومت تو کار نمی‌کنم. فاروق گفت: به خدا هرگز کاری به شما نمی‌دهم [۲۰۸۰]آن گاه در حالی که از سوجودیی این فرمانده‌ی نظامی قهر و عصبانیت گلویش را گرفته بود بر سر منبر با عنوان (یا مَعْشَر الامراءِ [۲۰۸۱]= ای فرماندهان نظامی و صاحبان پست‌های حساس حکومتی) این مطلب را به همه اعلام نمود که اگر اموال عمومی برای ما حلال می‌بود، برای شما هم حلال [۲۰۸۲]می‌دانستیم اما چون آن را برای خود حلال نمی‌دانیم و اکثراً با سادگی و قناعت امرار معاش می‌کنیم مطمئن باشید که نمی‌گذاریم احدی به اموال عمومی تجاوز [۲۰۸۳]نماید».

و ـ یک مرد قبطی [۲۰۸۴]از اهالی مدینه آمد و به مضمون زیر از پسر عمروعاص استاندار مصر شکایت کرد:

«در یک مسابقه اسب‌دوانی که عمروبن‌عاص ترتیب داده بود اسب من پیشی جست [۲۰۸۵]، و در حالی که همه تماشاچیان پیشی جستن اسب مراه نظاره می‌کردند، محمد پسر عمروعاص فریاد می‌کشید که اسب من پیشی جسته است و وقتی به او نزدیک شدم و گفتم: «به خدای کعبه اسب من جلوتر بود» محمد به شدت خشمگین [۲۰۸۶]و در حالی که با تازیانه سر و دوش مرا می‌زد فریاد می‌کشید: «بگیرید از دست کسی که از دو سو [۲۰۸۷](پدر و مادر) اشراف‌زاده است! و عمرو بن ‌عاص پس از اطلاع از ماجرا از ترس این که من به این جا بیایم و از پسرش شکایت کنم مرا زندانی کرد اما پس از چند روزی توانستم از زندان [۲۰۸۸]فرار کنم و اینک به تو (امیرالمؤمنین) پناه آورده‌ام».

فاروقسبه مرد قبطی گفت: تو این جا بمان تا او می‌آید و بلافاصله نام‌های به عمروعاص نوشت که فوراً همراه پسرت به این جا بیایید [۲۰۸۹]، و دیری نپایید که عمروعاص همراه پسرش با حالتی از دلهره از مصر به مدینه رسید و سوار بر اسب و در یک لباس ساده در فاصله نزدیکی از فاروقسظاهر گردید و فاروقسبه دقت به اطراف او نگاه می‌کرد تا ببیند که پسرش را نیز همراه آورده است. و وقتی عمروبن‌عاص نزدیکتر شد و مشاهده گردید که پسرش در پشت او سوار بر اسب [۲۰۹۰]است، فاروقسبانگ برآورد که آن مرد قبطی کجا است بگو این جا بیاید و تا آن مرد قبطی آمد عمروبن‌عاص و پسرش از اسب پیاده گشته و منتظر حکم و فرمان [۲۰۹۱]امیرالمؤنینسبودند، فاروقستازیانه خود را [۲۰۹۲]به دست مرد قبطی داد و گفت: حالا این اشراف‌زاده را بزنید و مرد مصری با تازیانه فاروقساین قدر به پشت و دوش و پهلوی محمد زد که ذلیل و بیچاره‌اش [۲۰۹۳]کرد و حاضران دلشان به حال او می‌سوخت ولی فاروقسباز به مرد مصری می‌گفت بزنید تندتر بیشتر شدیدتر بزنید این اشراف‌زاده [۲۰۹۴]را! آن گاه فاروقسبه مرد مصری گفت: چندین تازیانه‌ای هم بر سر و کله طاس پدر این اشراف‌زاده بچرخانید زیرا این پسر با تکای مقام پدرش جرأت کرده که شما را بزند [۲۰۹۵]و عمروعاص در حالی که از ترس تازیانه مرد مصری خود را جمع و جور کرده بود با زبان تضرع و التماس خطاب به فاروقسگفت: «تو ستمگر را مجازات کرده‌ای و دل آشفته یک نفر ستمدیده را آرامی بخشیده‌ای [۲۰۹۶]و من که در این زمینه .... که در این اثنا مرد مصری حرف عمروبن‌عاص را قطع کرده و گفت: «کافی است که من همان کسی که مرا زده بود او را زدم و پدرش را [۲۰۹۷]نمی‌زنم» فاروقسگفت: «به خدا اگر پدرش را هم می‌زدی کسی نمی‌توانست مانع شود [۲۰۹۸]ولی تو خودت از این عمل خودداری کردی [۲۰۹۹]» آن گاه فاروقسنگاه قهرآمیزی به عمروبن‌عاص کرد و با صدای دورگه بر او فریاد کشید و گفت: «مَتَی تَعَبَّدْتُمُ وَ قَدْ [۲۱۰۰] وَلَدَتْهُمْ اُمَّهاتُهُمْ اَحْراراً = از کی و از چه زمانی شما مردم را برده‌های خویش کرده‌اید در حالی که در آن زمان که از مادرانشان متولد شده‌اند عموماً آزاد به دنیا آمده‌اند.

عمروبن‌عاص (فرمانده فاتح مصر و غرب آفریقا و فرمانروای مصرعلیا) در حالی که از مشاهده شراره‌های خشم فاروقسقلبش به طپش افتاده بود و چون بید می‌لرزید به عذرخواهی پرداخت و قسم خورد که از این جریان به کلی بی‌اطلاع بوده [۲۱۰۱]است در این اثنا فاروقسرو به مرد مصری گفت: «تو به محل کار و زندگیت برگرد، و هر گاه کسی کوچک‌ترین مزاحمتی را برای تو به وجود آورد فوراً به وسیله نامه مرا در جریان بگذارید تا به حساب آن‌ها برسم [۲۱۰۲]».

زـ باز عمروبن‌عاص استاندار مصرعلیا، در حالی که از مردی از قبیله (تجیب) شدیداً عصبانی شده بود به او گفت: «ای منافق!» آن مرد در جواب او گفت: «من از روزی که مسلمان شده‌ام دل و زبانم یکی بوده و هرگز منافق نبوده‌ام، و به خدا قسم سرم را اصلاح نمی‌کنم و روغن نمی‌زنم، تا نزد امیرالمؤمنین می‌روم و از تو شکایت [۲۱۰۳]می‌کنم». آن مرد برای شکایت خود را به فاروقسرسانید و در پاسخ شکایت او نامه عتاب‌آمیزی به عمرو‌عاص نوشت و به اخطار کرد که هر گاه دو نفر شهادت دادند که تو به این مرد مصری چنین توهینی کرده‌ای، خود را در اختیار او قرار بده تا چهل تازیانه [۲۱۰۴]به تو بزند. پس از وصول نامه آن مرد به مسجد آمد و خطاب به مردم گفت: «شما را به خدا سوگند می‌دهم، هر کدام از شما که از زبان عمرو‌عاص شنیده که به من گفت منافق، از جای خویش برخیزد» اکثر اهل مسجد از جای خویش برخاستند [۲۱۰۵]، و یک نفر به نام (حَنْتَمَه) به او گفت: «مگر تو می‌خواهی امیر را بزنی؟ بهتر است در مقابل جریمه نقدی به او رضایت بدهی [۲۱۰۶]» آن مرد (تُجیبی) در حالی که به یکی از کلیساهای نزدیک اشاره می‌کرد گفت: «به خدا ااگر به ظرفیت این ساختمان به من طلا بدهند قبول نمی‌کنم [۲۱۰۷]» حَنْتَمه گفت: «مگر تو می‌خواهی امیر را بزنی؟» مرد تجیبی گفت: «پس فرمان عمر امیرالمؤمنینسدر این جا اطاعت نمی‌شود؟ [۲۱۰۸]» و وقتی با حالت عصبانیت خواست از مسجد بیرون برود عمروعاص به کسانی گفت: او را برگردانید و تازیانه را به دست او داد و برای مجازات زیر دست او قرار گرفت و مرد تجیبی در حالی که با تازیانه بر سر او ایستاده بود بر او فریاد کشید که حالا می‌توانی از قدرت مقام خود استفاده کنی و مانع انتقام‌گیری [۲۱۰۹]باشی؟ عمروبن‌عاص گفت: خیر فرمان امیرالمؤمنین را اطاعت کنید. در این حال مرد تجیبی گفت: «فَإِنّی عَفَوْتُ [۲۱۱۰] عَنْكَ= پس من خودم تو را بخشیدم».

ح ـ به فاروقسگزارشی رسید که «حرقوص» [۲۱۱۱]فرمانده نظامی و استاندار اهواز بر اثر شدت گرما محل کار خود را بر تپه مشرف بر شهر قرار داده و مراجعین با تحمل زحمت و مشقت از داخل شهر به محل کار او می‌روند [۲۱۱۲]فاروق طی فرمان عتاب‌آمیزی به او دستور داد که فوراً از بالای آن تپه به داخل شهر بیایید [۲۱۱۳]زیرا حقوق تو از دسترنج همین مردم تهیه می‌گردد و تو خدمتکار مردم این منطقه «اعم از مسلمان و غیرمسلمان هستی [۲۱۱۴]و باید آسایش و رفاه آن‌ها را بر آسایش خویش مقدم بدارید (یعنی چه؟ جمعی حقوق‌بده ناراحت باشند تا حقوق‌بگیری آسوده باشد!!) و به تو اخطار می‌کنم کاری نکنید که جهان جاودانه را از دست بدهی و در این جهان هم بدنام شوی [۲۱۱۵]»

ط ـ فاروقسدر یک فضای باز با جمعی از اصحاب مهاجر و انصار نشسته بود و سرگرم بحث و گفتگو بودند که ناگاه عابری به مجلس آن‌ها نزدیک شد و با صدای بلند گفت: «وای بر تو ای عمر از شکنجه‌های سوزان [۲۱۱۶]دوزخ!» یکی به فاروق گفت او را بزن، و دیگری گفت او را توبیخ کن ولی فاروق با خونسردی از او پرسید: «مگر چه شده جریان چیست؟» آن مرد عابر گفت: تو استانداری را با تعهدات و قید و شرطی به محلی می‌فرستی و بعداً از رفتار او خبر نداری که تعهدات خود را چه طور زیر پا گذاشته است! فاروقسگفت: «بگو منظورت چه استانداری است؟» آن مرد گفت: منظورم (عیاض بن غنم) است (استاندار تو در مصر سُفلی) که تعهدات خود را زیر پا گذاشته و کارهایی می‌کند که تو از آن‌ها نهی کرده‌ای [۲۱۱۷]. فاروقسبلافاصله دو نفر مأمور مورد اطمینان را به مصر فرستاد و به آن‌ها گفت: این گزارش را تحقیق کنید که اگر دروغ بود به من اطلاع دهید و اگر صحت داشت استاندار را بدون کمترین مهلت با خود به این جا بیاورید [۲۱۱۸]. گروه تحقیق به مصر رسید دیدند گزارش صحیح است و برای جلب استاندار به منزل او رفتند دیدند برخلاف تعهد خویش در منزلش را بسته است و اجازه خواستند باز برخلاف تعهد، دربان به آن‌ها گفت: استاندار اجازه ورود نمی‌دهد، گروه تحقیق تهدید کردند که اگر در را باز نکند آن را آتش می‌زنند (و یکی از آن‌ها شعله آتش را [۲۱۱۹]به در نزدیک کرد) و وقتی این اوضاع را مشاهده کردند، استاندار خودش در را باز کرد و بیرون آمد و گروه تحقیق به او اخطار کردند که ما فرستادگان عمرسهستیم و بدون کمترین مهلت تو را به مدینه می‌بریم! استاندار گفت: «پس اجازه بدهید توشه‌ای برای راه حاضر کنم و توصیه‌هایی به افراد خانواده‌ام بکنم» مأمورین جلب به او گفتند: «به هیچ وجه اجازه نمی‌دهیم به منزلت برگردی» و او را از دم دروازه جلب و به حضور امیرالمؤمنین آوردند [۲۱۲۰]و فاروقسوقتی او را دید، و مشاهده کرد که یک مرد لاغر و چهره سوخته صحرانشین در نعمت‌های کشور مصر به مرد چاق و خوشرنگ شهری مبدل گردیده است [۲۱۲۱]با یک تعبیر طنزآمیز بر او فریاد کشید و گفت: «بگو ببینم تو کیستی وای بر تو؟» استاندار، در حالی که چون بید می‌لرزید، با صدای ضعیف گفت: «من استاندار تو در مصر غیاض بن غنم هستم» فاروق در حالی که شراره‌های چشمان قهرآلودش را به اعماق طپنده او رسانیده بود بار دیگر بر او فریاد کشید و گفت: «آری استاندار من در مصر! اما تعهدات خود را زیر پا گذاشته‌ای و اوامر و نواهی ما را به جای یکدیگر نشانده‌ای! به خدا قسم تو را به شدت مجازات می‌کنم [۲۱۲۲]» و همین لحظه فاروقسدستور داد یک بالاپوش ضخیم و خشن شبانی را با چوگان شبانی حاضر کردند، و به عیاض دستور داد که «این پوشاک شبانی را بپوشد که از پوشاک شبانی پدرت خیلی بهتر است و هم چنین این چوگان از چوگان شبانی پدرت خوب‌تر است [۲۱۲۳]و سیصد رأس گوسفند از گوسفندان بیت‌المال را در کوه‌ها و صحراها بچرانید و افراد بی‌چیز و اهل توقع را از شیر آن‌ها منع کنید و این را هم بدانید که خانواده‌ی [۲۱۲۴]عمر از گوسفندان زکات و بیت‌المال و شیر و گوشت آن‌ها سهمی [۲۱۲۵]ندارند» و هنگامی که عیاض مطمئن شد که فرمان امیرالمؤمنینسجدی است و او را از مقام استانداری مصر به شغل چوپانی گوسفندان در گرم‌ترین روزهای سال تنزل داده است، خود را به پای امیرالمؤمنینسانداخت [۲۱۲۶]و گفت: «چنین کاری از توانایی من خارج است و اگر می‌خواهی گردنم را بزن [۲۱۲۷]!» امیرالمؤمنینسگفت: «حالا اگر تو را به محل کارت برگردانم چه مردی خواهید بود؟ [۲۱۲۸]» عیاض گفت: «جز آن چه تو دوست داری از من نخواهید دید و رضایت تو را کاملاً جلب می‌کنم» امیرالمؤمنینساو را به محل کارش برگرداند و در آینده نمونه بهترین استانداران جهان اسلام بود [۲۱۲۹].

ی ـ در همان روزهایی که یزدگرد سپاه ایران را در نهاوند جمع کرده [۲۱۳۰]و می‌خواست به کوفه و بصره حمله‌ور شود و پایتخت شاهنشاهی ایران و تمام بین‌النهرین را از تصرف مسلمانان خارج نماید، ناگاه شکایت اهل کوفه از سعدبن‌وقاص به دست فاروقسرسید [۲۱۳۱]، و سعد هم کسی بود که چندی قبل فرمانده فاتح جنگ قادسیه و عامل سقوط مداین بود و برای دفاع از تهاجم سپاه نهاوند نیز امید همه فرماندهان نظامی و سپاهیان اسلام به شمار می‌آمد اما فاروقسدر جهت جلوگیری از دیوانسالاری و بروز بروکراسی اداری و بی‌اعتنا به همه این مسائل فوراً محمدبن‌مسلمه (رئیس دیوان [۲۱۳۲]عدالت اداری را) برای تحقیق درباره این شکایت به کوفه فرستاد، و محمدبن مسلمه بدون در نظر گرفتن مقام شامخ سعد مانند یک متهم معمولی دست او را گرفت و به تمام مساجد شهر برد اما در هر مسجد مردم عموماً خیر و نیکویی سعد را گفتند و حتی در مسجدی که خویشان شاکی اصلی (جراح) بودند آن‌ها نیز درباره سعد حرف بدی نگفتند ولی از ذکر خیر و نیکویی او خودداری کردند تا به مسجد (بنی عَبس) رسیدند و در این مسجد نیز مردم سکوت کردند و تنها یک نفر از آن‌ها به نام (اُسامه بن قَتادة) زبان گشود و گفت:

«سعد اموال عمومی را بالسویه تقسیم نمی‌کند [۲۱۳۳]و نسبت به مردم رعایت عدالت نمی‌نماید و به جای رفتن به جهاد سرگرم شکار [۲۱۳۴]می‌گردد». سعد از شنیدن این اتهامات خود ساخته ابن قتاده متأثر گردید و رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا اگر این مرد دروغگو است و این اتهامات را (به علت مزدوری) یا جلب توجه افرادی، بر من بسته است، چشمش را کور و افراد تحت تکفلش را بسیار گردان و او را در گرداب حوادث روزگار بیفکن». سپس از قلب پاک و رنجیده آهی کشید و گفت: «مایه نهایت تعجب است که (بنی اسد) مرا متهم کنند که نمازم را خوب نمی‌خوانم، و شکار مرا سرگرم کرده است در حالی که من روزگاری یک پنجم همه مسلمانان بودم (بعد از چهار نفر به اسلام گرویده‌ام) و اولین کسی بودم که خون مشرکین را بر زمین ریختم و تنها کسی هستم که پیامبر خدا جپدر و مادر خود را در تحسین من جمع نمود و فرمود: «فِداکَ اَبی وَ اُمّی = پدر و مادرم فدایت».

محمد بن مسلمه بعد از تحقیق این گزارش در محل، سعد را با خود به مدینه آورد و فاروقسبه او گفت: «ای سعد تو نماز را چطور می‌خوانی؟» سعد گفت: «دو رکعت اولی را طولانی [۲۱۳۵]و دو رکعت آخر را مختصر می‌خوانم». فاروقسگفت: «تصور ما نیز از شخص هم چو تو همین بود»، آن گاه فاروقسبا یک عبارت احترام‌آمیز به سعد گفت: «ای ابواسحق! اگر رعایت احتیاط لازم نمی‌بود راه شاکیان از اول هم معلوم بود [۲۱۳۶]» سپس گفت: جانشین تو در کوفه کیست؟ سعد گفت: «عبدالله بن عِتیان» فاروقسابلاغ استانداری را برای عبدالله نوشت و سعد را در مدینه در زمره بزرگواران اصحاب مهاجر ابقا [۲۱۳۷]نمود.

یا ـ فاروقس(عبدالله بن قرط) را با شروط و تعهدات (از جمله در خانه دو طبقه ننشیند) به استانداری شهر حمص در شام منصوب کرد و چندی بعد در سمینار حج از زائرین اهل حمص پرسید: رفتار استاندار شما چطور است؟ در جواب گفتند: رفتارش خوبست ولی اخیراً ساختمان دو طبقه‌ای ساخته و در طبقه دوم آن نشسته و مراجعین پیر و بیمار و ناتوان به زحمت می‌توانند برای کارهایی که دارند به او برسند. فاروقسپس از برگشتن به مدینه و تحقیق گزارش، هیئتی را به حمص اعزام و به آن‌ها دستور داد اول دروازه این ساختمان را آتش بزنند [۲۱۳۸]و پس از آن استاندار را به مدینه جلب نمایند. هیئت اعزامی به محض ورود به حمص دروازه ساختمان استاندار را آتش می‌زنند و استاندار که از دور شعله‌های حریق دروازه خانه خود را می‌بیند، حدس می‌زند که مأمورین امیرالمؤمنینسهستند و به سوی آن‌ها می‌شتابد [۲۱۳۹]و حکم جلب او را به او ابلاغ می‌کنند و استاندار (عبدالله بن قرط) فوراً بر اسب خود سوار گشته و به مدینه می‌شتابد و وقتی فاروقساو را می‌بیند، دستور می‌دهد که سه روز [۲۱۴۰]تمام زیر اشعه سوزان آفتاب سوزان به پا بیاستد و سپس او را صدا می‌کند که بیا با هم به حَرَّه (جای نگهداری شترها و بز و گوسفندان بیت‌المال) برویم و در آن جا هم فاروقساو را بر سر چاهی برد و یک پوشاک کهنه و خشن کارگی را به سوی او انداخت [۲۱۴۱]و به او دستور داد که بدون وقفه از همین چاه آب را برای شترها و بز و گوسفندان با طناب و دلو بیرون بکشد [۲۱۴۲]. عبدالله زیر اشعه سوزان آفتاب صحرای حجاز با نظارت فاروقسشروع به کار کرد [۲۱۴۳]و پس از چند ساعت عرق از اندامش جاری و بر اثر خستگی مفرط دستانش سست و لرزان و از کار ایستاد، فاروقسبه او گفت: چندی است که تو به این کار پصرمشقت مشغول هستی؟ عبدالله گفت مدت زیادی نیست چند ساعت، فاروقسگفت [۲۱۴۴]: «کارگران و زحمت‌کشان، نه تنها چند ساعت بلکه تمام ساعات روز کارهای پرمشقت را انجام می‌دهند و با عرق جبین و کد یمین جنس و نقدی را به دست می‌آورند، و ما حقوق شما را از دسترنج آن‌ها پرداخت می‌کنیم. پس آیا رواست که امثال شما با دسترنج آن‌ها ساختمان دو طبقه‌ای بسازد و در طبقه دوم آن آسوده بنشیند و زندگی کند و زنان بیوه [۲۱۴۵]و بی‌پناه و یتیم‌ها و پیران ناتوان و افراد بیمار، ناچار شوند با زحمت زیاد پله‌های ساختمان دو طبقه تو را طی کنند و خود را به تو برسانند؟ حالا برو سر کارت اما به هیچ وجه این رفتار را تکرار نکنی [۲۱۴۶]»!

یب ـ فاروقس، نعمان بن عدی [۲۱۴۷]را به فرمانداری (میسان) منصوب نمود، و پس از مدتی به او گزارش دادند که نعمان، اشعاری را به مضمون زیر سروده است:

«آیا کسی هست که به لاله‌رویان خبر دهد، که دلداده آن‌ها در میسان با لیوان‌هایی از بلور بهترین شراب را می‌آشامد [۲۱۴۸]، و هر گاه دلم بخواهد اشراف‌زادگان خوش الحان برایم آواز می‌خوانند، و شاید برای امیرالمؤمنینسناگوار باشد که من در کاخ‌های قدیمی میسان خاطره‌های شیرینی دارم».

فاروقساز شنیدن این خبر به شدت عصبانی گشته و نام‌های به او می‌نویسد و آیه‌های آغاز سوره غافر را در اول نامه قرار داده و سپس خطاب به او می‌گوید: «شعرت را به این مضمون، شاید امیرالمؤمنینساز من ناراضی باشد، شنیدم [۲۱۴۹]، آری به خدا از تو ناراضی هستم و از همین لحظه تو را عزل کردم محل کارت را ترک کنید [۲۱۵۰]»

نعمان فوراً به مدینه می‌شتابد و در حضور فاروقسسوگندها یاد می‌کند که در طول زندگیم مشروب نیاشامیده‌ام [۲۱۵۱]، و این شعری بوده که بر زبانم جاری شده و همه می‌دانند که من شاعرم»‌ فاروقسدر حالی که لبخند قهرآمیزی به او نشان می‌دهد به او می‌گوید: «آری تصور من [۲۱۵۲]هم این است و به این جهت هم دستور ندادم که حد شرعی را بر تو اجرا کنند، اما گوینده این حرف‌های پوچ و مهمل و تحریک‌آمیز صرف‌نظر از عمل، به هیچ وجه شایسته مقام فرمانداری نیست [۲۱۵۳]و مطمئن باشید که هیچ پستی را به تو نمی‌دهم [۲۱۵۴].

[۲۰۷۹]ـ اخبار عمر، طنطاویین، ص۱۴۸ به نقل از شرح نهج‌البلاغه، ج۳، ص۱۰۴. [۲۰۸۰]ـ همان [۲۰۸۱]ـ همان [۲۰۸۲]ـ اخبار عمر، طنطاویین، ص۱۴۸ به نقل از شرح نهج‌البلاغه، ج۳، ص۱۰۴. [۲۰۸۳]ـ همان [۲۰۸۴]ـ اخبار عمر، ص۱۵۵ و ۱۵۶ به نقل از ابن الجوزی، ص ۸۶ و عقد الفرید، ص۵۹. [۲۰۸۵]ـ همان [۲۰۸۶]ـ همان [۲۰۸۷]ـ همان [۲۰۸۸]ـ‌ اخبار عمر، ص۱۵۵ و ۱۵۶ به نقل از ابن الجوزی، ص ۸۶ و عقد الفرید، ص۵۹ و عبقریات، عقاد، ص۵۷۲ و فاروق اعظم، هیکل، ج۲، ص۲۲۲ و ۲۲۳. [۲۰۸۹]ـ همان [۲۰۹۰]ـ همان [۲۰۹۱]ـ همان [۲۰۹۲]ـ همان [۲۰۹۳]ـ همان [۲۰۹۴]ـ همان [۲۰۹۵]ـ همان [۲۰۹۶]ـ همان [۲۰۹۷]ـ همان [۲۰۹۸]ـ همان [۲۰۹۹]ـ همان [۲۱۰۰]ـ همان [۲۱۰۱]ـ همان [۲۱۰۲]ـ اخبار عمر، طنطاویین، به نقل از ابن الجوزی، ص ۸۶ و عقد الفرید، ص۵۹ و ج۲، ص۳۲۳، فاروق اعظم، هیکل و عبقریات، عقاد، ص۵۷۳. [۲۱۰۳]ـ اخبار عمر، طنطاویین، ص۱۵۶، به نقل از ابن الجوزی، ص۸۳. [۲۱۰۴]ـ همان [۲۱۰۵]ـ همان [۲۱۰۶]ـ همان [۲۱۰۷]ـ همان [۲۱۰۸]ـ اخبار عمر،، ص۱۵۷، به نقل از ابن الجوزی، ص۸۳. [۲۱۰۹]ـ همان [۲۱۱۰]ـ همان [۲۱۱۱]ـ اخبار عمر، طنطاویین، ص۲۵۱، و کامل ابن اثیر، ج۲، ص۳۸۲، و عبقریه عمرت، ص۵۶۸. [۲۱۱۲]ـ همان [۲۱۱۳]ـ همان [۲۱۱۴]ـ همان [۲۱۱۵]ـ اخبار عمر، ص۲۵۱ و کامل ابن اثیر، ج۲، ص۳۸۲، و عبقریات اسلامیه، عقاد، ص۵۶۸. [۲۱۱۶]ـ اخبار عمر، ص۱۵۷، به نقل از ابن الجوزی، ص۱۰۳. [۲۱۱۷]ـ همان [۲۱۱۸]ـ اخبار عمر، طنطاویین، ص۱۵۸، به نقل از ابن الجوزی، ص۱۰۳. [۲۱۱۹]ـ اخبار عمر، طنطاویین، ص۱۵۸، به نقل از ابن الجوزی، ص۱۰۳. [۲۱۲۰]ـ همان [۲۱۲۱]ـ همان [۲۱۲۲]ـ همان [۲۱۲۳]ـ اخبار عمر، طنطاویین، ص۱۵۸، به نقل از ابن الجوزی، ص۱۰۳. [۲۱۲۴]ـ همان [۲۱۲۵]ـ اخبار عمر، طنطاویین، ص۱۵۸ و ۱۵۹، به نقل از ابن الجوزی، ص۱۰۳. [۲۱۲۶]ـ همان [۲۱۲۷]ـ همان [۲۱۲۸]ـ همان [۲۱۲۹]ـ اخبار عمر، طنطاویین، ص و ۱۵۹، به نقل از ابن الجوزی، ص۱۰۳. [۲۱۳۰]ـ کامل ابن اثیر، ج۳، ص۵، و طبری، ج۵، ص۱۹۳۹. [۲۱۳۱]ـ کامل ابن اثیر، ج۳، ص۵، و طبری، ج۵، ص۱۹۳۹. [۲۱۳۲]ـ تاریخ طبری، ج۵، ص۱۹۳۹ و ۱۹۴۰، و تاریخ ابن اثیر، ج۳، ص۵ و ۶، و اخبار عمر، ص۱۵۰. توجه: نص عبارت تاریخ طبری این است: «عمر به شاکیان گفت دلیل بدخواهی شما این است درست موقعی به این کار دست زده‌اید ه دشمن بر ضد شما آماده شده است و به خدا همین وضع هم مانع از آن نیست که به شکایت شما رسیدگی کنم، حتی اگر دشمنان هم به میان شما فرود آیند» و هم چنین طبری و ابن اثیر پس از رسیدگی به این شکایت و انجام دادن تمام تشریفات قضایی از عمرسنقل می‌کنند که چنین گفت «ای ابواسحاق سعد! اگر رعایت احتیاط لازم نمی‌بود، راه شاکیان در آغاز هم معلوم بود» و از این مطالب به خوبی استنباط می‌شود که متهم کردن فرمانده کل جبهه شرق به این اتهامات ناروا و عرضه کردن این شکایت به امیرالمؤمنین در چنین جوی، جز یک توطئه خارجی و یزدگردی چیز دیگری نبوده است و پیش‌بینی طراحان این توطئه این بوده که اگر عمر به این شکایت رسیدگی نکرد اعتبار مقررات عدالت‌خواهی اسلام از بین می‌رود و اگر چنین شخصیت مهم و معتبر و بی‌گناهی را به محاکمه کشانید ارزش عمر از بین می‌رود و احتمالاً علیه او کودتای نظامی برپا می‌گردد و این پیش‌بینی ناشی از ناآگاهی آن‌ها از اسلام و از عمر بود. [۲۱۳۳]ـ همان [۲۱۳۴. [۲۱۳۵]ـ همان [۲۱۳۶]ـ همان [۲۱۳۷]ـ همان [۲۱۳۸]ـ اخبار عمر، طنطاویین، ص۱۵۸ و ۱۵۹ به نقل از الریاض النضره، ج۲، ص۵۵. توجه: عمق اندیشمندی و حسن تدبیر فاروق را ببیند که در عین اجرای مقررات عدالت‌خواهی موقعیت صحابی بزرگوار و باسابقه را نیز منظور نمود و برائت او را از هر اتهامی اعلان نمود و با نشانیدن او در زمره بزرگواران مهاجرین و نصب جانشین او (عبدالله) به مقام استانداری کوفه از او دلجویی هم به عمل آورد و بالاخره این توطئه خارجی یزدگردی را با حکمت و بصیرت بی‌اثر نمود. [۲۱۳۹]ـ همان [۲۱۴۰]ـ همان [۲۱۴۱]ـ همان [۲۱۴۲]ـ همان [۲۱۴۳]ـ اخبار عمر، طنطاویین، ص۱۵۷ و ۱۵۸ به نقل از الریاض النضره، ج۲، ص۵۵. [۲۱۴۴]ـ همان [۲۱۴۵]ـ همان [۲۱۴۶]ـ همان [۲۱۴۷]ـ اخبار عمر، طنطاویین، ص۱۶۹ و ۱۷۰ به نقل از شرح ابن ابی الحدید، ج۳، ص۹۸ و ابن الجوزی، ص۱۰۰. [۲۱۴۸]ـ همان [۲۱۴۹]ـ همان [۲۱۵۰]ـ همان [۲۱۵۱]ـ اخبار عمر، طنطاویین، ص۱۷۰ به نقل از شرح ابن ابی الحدید، ج۳، ص۹۸ و ابن الجوزی، ص۱۰۰ و جای بسی تعجب است که اخبار عمر در ذیل ص۱۷۰ از کتاب الفبا، ج۲، ص۹۵ نقل کرده که نعمان از مقام خویش بیزار بوده و این اشعار را گفته تا فاروق او را عزل کند!! [۲۱۵۲]ـ همان [۲۱۵۳]ـ همان [۲۱۵۴]ـ همان