سیمای صادق فاروق اعظم عمر بن خطاب رضی الله عنه

فهرست کتاب

هیبت عمرسدر داخل عربستان

هیبت عمرسدر داخل عربستان

امیرالمؤمنین، عمر بن خطاب س، با وجود این همه تواضع و بی‌آلایشی و فروتنی و سادگی در زندگی در داخل عربستان و در شهر مدینه هیبتش قلب همه را فراگرفته بود و سرداران فاتح جنگ یرموک و قادسیه و نهاوند چه از نزدیک و چه از دور از هیبت و ابهت او دل‌های آکنده‌ای داشتند. به نمونه‌ای زیر توجه نمایید:

۱ـ زیاد بن ابی سفیان [۲۶۸۶]، از فرماندهان جنگ جلولا، با چنان بیان رسا و شیوا از پیروزی اسلام در جنگ جلولا بحث کرد که امیرالمؤمنینسرا مسرور کرد، و امیرالمؤمنینسبه او گفت: «آیا می‌توانی این مطلب را با این بیان شیوا و رسا، برای مردم نیز بازگو نمایید؟» زیاد گفت: «بلی ای امیرالمؤمنینسبه خدا قسم در روی زمین کسی در قلب من از تو با هیب‌تر و با ابهت‌تر وجود ندارد [۲۶۸۷]، پس چطوری در نزد دیگران نمی‌توان این مطلب را با همین بیان رسا بازگو نمایم؟ [۲۶۸۸]»

۲ـ روزی امیرالمؤمنینسدر شهر مدینه به جایی می‌رفت و جمعی از یارانش پشت سر او راه می‌رفتند، و بر اثر اتفاقی ناگاه به سوی آن‌ها روگرداند، [۲۶۸۹]تمام افرادی که پشت سر او بودند، از هیبت او به زانو درآمدند، [۲۶۹۰]امیرالمؤمنینساز مشاهده این حالت به گریه افتاد و گفت: «خدایا تو خود می‌دانی که ترس تو در دل من خیلی بیشتر از هیبت من در دل آن‌ها است». [۲۶۹۱]

۳ـ روزی یک نفر سلمانی موهای سر امیرالمؤمنینسرا اصلاح می‌کرد، [۲۶۹۲]و در همین حال که چاقوی سلمانی موها را می‌تراشید، یک صدای سرفه [۲۶۹۳]امیرالمؤمنینسبه حدی سلمانی را در رعب و هراس انداخت و هیبتش دل او را فرا گرفت که سلمانی بیهوش بر زمین افتاد، و پس از آن که او را به هوش آوردند، برای این که ترساندن سلمانی به وسیله امیرالمؤمنینسبدون کیفر و مجازات نباشد، امیرالمؤمنینس [۲۶۹۴]چهل درهم (قیمت یک گوسفند) از مال خود به او دادند.

۴ـ زنی به نزد امیرالمؤمنینسرفت و هیبت او طوری قلب آن زن را فرا گرفته بود که خطاب به او گفت: «ای ابا عمر حفص، به جای ای ابا حفص عمر!، [۲۶۹۵]خدا به فریاد تو برسد» امیرالمؤمنینسگفت: «چیست چه شده چرا وحشت‌زده شده‌ای؟» آن زن در حالی که هیبت امیرالمؤمنینسبیشتر قلب او را فراگرفته بود، با لکنت زبان و عبارت عوضی گفت: «صَلَعَتْ‌ فَرْقَتُكَ= پراکنده تو کالا گردید!!» که می‌خواست بگوید: «فَرَقَتْ صَلْعَتُكَ= کالای تو [۲۶۹۶]پراکنده گردید».

۵ـ عبدالرحمن بن عوف، که همیشه جسورانه و در کمال بی‌باکی با امیرالمؤمنینسحرف می‌زد [۲۶۹۷]، روزی به نزد او آمد و به او گفت: «ای امیرالمؤمنین! کاری کن که هیبت تو در دل‌های مردم کمتر شود زیرا افرادی برای کارهای خود پیش تو می‌آیند، و هیبت تو به حدی دل‌های آن‌ها را فرا می‌گیرد که نمی‌توانند با تو حرفی بزنند و همان طوری که آمده‌اند [۲۶۹۸]برمی‌گردند. امیرالمؤمنینسگفت: «تو را به خدا علی و عثمان و طلحه و زبیر و سعد به تو نگفته‌اند که این پیشنهاد را به من بدهی [۲۶۹۹]؟» عبدالرحمن گفت: «چون مرا قسم دادی [۲۷۰۰]بلی آن‌ها عموماً به من گفتند که این پیشنهاد را به تو بدهم» امیرالمؤمنینسگفت: «ای عبدالرحمن! من با مردم نرم‌خویی کردم تا آن جا که درباره این نرم‌خویی خود از قهر خدا ترسیدم [۲۷۰۱]، و سپس با مردم تندخویی کردم تا آن جا که درباره این تندخویی خود از قهر خدا ترسیدم [۲۷۰۲]، و به خدا قسم من از مردم بیشتر می‌ترسم تا آن‌ها از من، پس راه نجات من کجاست؟ و در حالی که به گریه افتاده بود از جای خود برخاست و بیرون رفت و عبایش را به دنبال خود می‌کشانید [۲۷۰۳]، در این هنگام عبدالرحمن بن عوف گفت: «اُفَّ لَهُمْ بَعْدَكَ! = بعد از تو آه برای این [۲۷۰۴]مردم».

[۲۶۸۶]ـ حیاه عمر، شبلی نعمانی، ص ۱۵۳. [۲۶۸۷]ـ همان [۲۶۸۸]ـ همان [۲۶۸۹]ـ اخبار عمر، ص ۳۵۵، به نقل از ابن الجوزی، ص۱۱۷. [۲۶۹۰]ـ همان [۲۶۹۱]ـ همان [۲۶۹۲]ـ منتخب کنزالعمال، ج ۴، ص ۳۸۲ و ابن الجوزی، ص ۱۱۸، به نقل از اخبار عمر، ص ۳۵۵ و در روایت اخبار عمر این عبارت آمده است: «فتنخح عمر فاحدث الحجام! = در نتیجه تنخح عمر حجام، بول و ادرار کرد». [۲۶۹۳]ـ منتخب کنزالعمال، ج ۴، ص ۳۸۲ و ابن الجوزی، ص ۱۱۸، به نقل از اخبار عمر، ص ۳۵۵ و در روایت اخبار عمر این عبارت آمده است: «فتنخح عمر فاحدث الحجام! = در نتیجه تنخح عمر حجام، بول و ادرار کرد». [۲۶۹۴]ـ همان [۲۶۹۵]ـ عیون الاخبار، ج۱، ص ۱۲، به نقل اخبار عمر، ص ۴۲۸ و ۴۲۹. [۲۶۹۶]ـ همان [۲۶۹۷]ـ ابن سعد، ج۱، ص ۲۰۶، و الریاض النضره، ج۲، ص ۴۶، به نقل اخبار عمر، ص۱۷۱. [۲۶۹۸]ـ ابن سعد، ج۱، ص ۲۰۶، و الریاض النضره، ج۲، ص ۴۶، به نقل اخبار عمر، ص۱۷۱. [۲۶۹۹]ـ همان [۲۷۰۰]ـ همان [۲۷۰۱]ـ همان [۲۷۰۲]ـ همان [۲۷۰۳]ـ همان [۲۷۰۴]ـ همان