سیمای صادق فاروق اعظم عمر بن خطاب رضی الله عنه

فهرست کتاب

هویت و مشخصات عمر بن خطاب

هویت و مشخصات عمر بن خطاب

عمر اولین بار است که به این بازار آمده است و بمحض شنیدن صدای جارچی، در امواج خروشان مردم، بسوی محل کشتی گیری می‌شتابد، اما از چین‌های چهره‏اش، از سرخی رگ‌های چشمانش و از سرعت گام‌هایش؛ بخوبی پیداست که او بصورت یک تماشاچی به آن میدان نمی‌شتابد، و بلکه تصمیم گرفته که در همین مسابقات کشتی شخصاً شرکت نماید، و در نزدیک میدان در حالیکه گام‌هایش سرعت بیشتری پیدا کرده اند و زیر لب این جمله را زمزمه می‌کند«مگر مرا نشناخته اند؟ که مرا از یک جوان روستایی می‌ترسانند !!» به وسط میدان می‌شتابد و آن جوان هیکلی و پر زور روستایی را، که تا آن روز بسیاری از جوانان قریش را به زمین کوبیده بود، بعد از مدتی مقاومت نقش زمین می‌گرداند [۱۰۲]، و در حالیکه چشمان حیرات زده همه تماشاچیان به قواره تنومند و هیکل جوان روستایی شکست خورده دوخته است، ناگاه غرّش غریو و هلهله و طنین صدای (اَحسَنتَ! اَحسَنتَ) فضای وسیع میدان را فرا می‌گیرد، و کسانی که تا حال از صحنه دورتر ایستاده‏اند، بصورت امواجی جلوتر می‌آیند و با بیتابی گردن‌ها را بلند می‌کنند تا از بالای سر و دوش دیگران به این قهرمان زورمند و پیروز شهر مکه نگاه کنند و هُویت و مشخصات او را، آنچه می‌بینند و آنچه شنیده اند، اینطور برای یکدیگر بازگو می‌کنند: «عمر جوانی است بیست و سه ساله [۱۰۳]، با چهره سفید و آمیخته به سرخی، و با گونه‌های زیبا و بینی ظریف و چشمان درشت و ابروان براق، و پاهای کلفت و محکم، و بازوهای مفتول و دست و پنجه‌های ستبر و محکم و قوی [۱۰۴]و پوست سخت و بنیه سنگین که هنگام راه رفتن در کنار دیوارها، عابرین وزن سنگین او را بر زمین احساس می‌کنند، و قامتش نیز آنقدر بلند است که همراه هر دسته ای از دور ظاهر می‌شود، مردم خیال می‌کنند که چندین پیاده همراه یک سوار هستند [۱۰۵]، و وقتی می‌خواهد بر اسبش سوار شود، با یک دست گوش او را می‌گیرد و با دست دیگر گوش دیگرش و یک تکان بر پشت اسبش چنان قرار می‌گیرد، که گویی بر پشت او آفریده شده [۱۰۶]، و با دست راست و دست چپ بدون تفاوت می‌نویسد، و شمشیرزنی می‌کند و هر کار دیگری را انجام می‏دهد [۱۰۷]، و صدایش بحدی دورگه و پرقدرت و (جَهوَری) است که در منزلش هر کدام از همسایه‏هایش را که بخواهد صدا می‌زند. [۱۰۸]

ساعت‌ها بعد از پایان مراسم کشتی‏گیری اقشار مختلف از قبایل عرب درباره خصوصیات این جوان پرزور و هنرمند مکه بحث می‌کنند، و اینک شب فرا رسیده است و عمر به یکی از مراکز عیش و طرب اشراف زادگان عرب شتافته است و دوستانش بدور او جمع شده اند و عمر مشروب می‌خورد، و با پرداخت حساب همه سخاوت یک جوان قریشی را در کنار شجاعت و قدرت بمردم نشان دهد، [۱۰۹]و اینک کله‌ها داغ و چانه‌ها داغتر و بحث‌ها از هر دری آغاز گردیده است، و وقتی بحث از تلألؤ برق شمشیرهای آخته و جرقه آتش پرش سنگریزه‏ها در زیر سم اسبان عرب!! و هنگامی بحث از تاریخ قوم عرب و مفاخر ملی و خصلت‌های ن‍ژادی مانند سخاوت و شجاعت و صداقت، وفا و مروت و ترحّم به پناهندگان ستمدیده و...، و عمر که فکرش بیشتر متوجه میدان‌های رزمی و هنر اسب سواری است، ناگاه با همان صدای پرقوت خویش بحث‌ها را می‌شکافد و با صدای بلند می‌گوید: به (لات و عزی) قسم می‌خورم، کمتر کسی مانند اسب سوار روز گذشته تعجب مرا برانگیخته است!! [۱۱۰]و یکی از دوستانش، که از پیروزی عمر بیش از همه خوشحال بود خطاب به او گفت: راستی چرا (عُزی) گناه این حرف زشت عموزاده‏ات را بخشید!! که در اشعارش گفته بود« نه عُزی را می‌پرستم و نه دو دختر او و برای دو بت نیز عبادت نخواهم کرد، آیا یک خدا را و یا هزار خدا را بپرستم، آنگاه که کارها منقسم می‏شوند» [۱۱۱]عمر از یادآوری این قضیه خون تعصّب در رگ‌هایش جوشیده و هیجان گشته و فریاد می‌کشد، که عُزّی هرگز گناه او را نمی‏بخشد! پدرم خطاب چه کار خوبی کرد که این برادرزاده‏اش را، زید، بجرم اینکه از عقاید ملی عرب برگشته، و به عقاید بیگانگان، یهود و نصارا، روی آورده بود، او را در کوه‌های مکه زندانی کرد، [۱۱۲]و اگر خطاب دستور بمن می‏داد، او را تسلیم دست مرگ می‏نمودم.

شبها و روزهای (عُکاظ) با عیش و طرب و با بحث و مناظره، و قرائت اشعار و ایراد سخنرانی‌های شورانگیز پشت سر هم می‏آیند و می‏روند، و پانزدهم ذیقعده [۱۱۳]فرا می‏رسد و افراد و شخصیت‌های قبایل عموماً خود را آماده کرده که بسوی بازار دوم، ذی مجَنّه، رهسپار گردند و غلام عمر نیز اسب عمر را آماده کرده که همراه مردم حرکت کند اما جوانان قبایل عرب وقتی اسب عمر را می‏بینند که با هیکل تنومند و با رنگ سیاه براق، و گوش‌های کوچک و تیز، و پاهای باریک و مفتول، در کنار خیمه زمین را سم کوب می‌کند [۱۱۴]عموماً عمر را برای شرکت در مسابقه اسب دوانی دعوت می‏نمایند و عمر سریعاً بر اسب خود سوار گشته، و به میدان اسب دوانی می‏شتابد و در جمع سواران عرب به مجرد اشاره حَکَم در طول این میدان، به حرکت می‏افتند، تماشاگران که در دو طرف میدان ایستاده‏اند، احساس می‏کنند که سرعت حرکت اسب عمر فوق العاده است! و ناگاه می‏بینند که اسب عمر جلوتر، و باز جلوتر و حالا خیلی جلوتر! و گویی از باد هم سریعتر! و اینک با فاصله زیادی از سواران دیگر خود را به آن سوی میدان رسانیده است و غریو هلهله و طنین صدای (اَحسَنتَ- اَحسَنتَ) تماشاگران زمین میدام را به لرزه می‏آورد، و در میان قبایل عرب پیروزی عمر در اسب سواری بر پیروزی او در کشتی‏گیری اضافه می‌گردد و شهرت منطقه‏ای به دست می‏آورد، و از چنان حرمت و نفوذ و محبوبیتی برخوردار می‏شود که افتتاح مراسم بازار (عکاظ) را در سال‌های دیگر عرفاً به او واگذار می‏کنند، و سه سال متوالی مراسم بزرگترین بازار سالیانه عرب به دست عمر افتتاح می‌گردد.

[۱۰۲] فاروق اعظم، دکتر محمد حسین هیکل، ترجمه فضل من الله، ص: ۲۳و۲۸ و اخبار عمر، ص:۳۵۶، عقدالفرید، ص:۲۱۶ و سامرات ج۲، ص۱۰۳. [۱۰۳] فاروق اعظم، ج۱، ص:۲۸ می‌گوید: پیامبر اسلام یکسال بعد از این واقعه مبعوث گردیده است. [۱۰۴] عقد الفرید،ج۳، ص۲۵۴. [۱۰۵] ابن الجوزی، ص:۵و۷. [۱۰۶] ابن سعد، ج۲،ص۲۱۱، اخبار عمر، ص:۲۹۸و۲۹۹. [۱۰۷] ریاض النضره، ص:۱۸۹ و ابن الجوزی، ص:۵. [۱۰۸] رودلف، ژایگر، نویسنده معروف آلمانی بنقل، علی از زبان عمر، ص:۱۴ و اخبار عمر، ص۲۹۸ و ابن سعد، ج۱، ص:۲۳۵. [۱۰۹] فاروق اعظم، ج۱: ص۲۶. [۱۱۰] فاروق اعظم، دکتر محمد حسین هیکل، ج۱، ص:۲۷،۲۶. [۱۱۱] الفاروق، شبلی نعمانی، ج۱، ص۲۸. [۱۱۲] ابن هشام، ج۱، ص۱۴۹ و اخبار عمر، ص:۱۲ و اینک عین اشعار: « اَرَبّاً واحِداً اَم اَلفَ رَبٍّ- اُدينُ اِذا تَقَسَّمتِ الاُمُورُ- تَرَكتُ اللت و العُزي جميعاً كذلكَ يَفعَلُ الرَّجُلُ البَصيرُ»الفاروق، شبلی نعمانی، ج۱، ص۲۸، به نقل از اسدالغابه و کتاب الاوایل. [۱۱۳] آغاز و پایان روزهای بازارهای (عکاظ، ذی مجنه، ذی المجاز) از ابوعبیده (م-۲۰۳) و وحی محمدی، ص: ۱۲۰ نقل کرده‏ایم و در (المنجد) و کتاب (پیامبر) به صورت دیگری است. [۱۱۴] فاروق اعظم، هیکل، ج۱، ص:۲۷. (توجه) معجم البلدان یاقوت حموی در ج۴ ص:۱۴۲ نوشته: عکاظ بزرگترین بازار سالیانه عرب و محکمه اثبات شخصیت و هویت هنری و اثبات افتخارات عربی بود و هر سال در بین نخله و طایف بفاصله سه روز با مکه و یکروز به طایف در تمام ماه شوال برپا می‌گردید و مردم پس از عکاظ به بازار (مجنه) واقع در مرالظهران می‏رفتند و بیست روز از ذیقعده را در آنجا می‏ماندند آنگاه به بازار (ذوالمجاز) واقع در پشت عرفه و با فاصله یک فرسخ از عرفه رفته و تا ایام حج در آنجا می‏ماندند و روز نهم یحجه (یوم الترویه) به عرفه می‏رفتند.