سیمای صادق فاروق اعظم عمر بن خطاب رضی الله عنه

فهرست کتاب

چند سیلی که جان عمرو بن عاص را نجات می‌دهد

چند سیلی که جان عمرو بن عاص را نجات می‌دهد

و به همین منظور در ساعتی از شب همراه چند نفر از سپاهیان خویش در پیرامون پادگان و در نزدیکی دروازه‌های آن در حال گردش، چندین موضع را شناسایی می‌کند، اما ناگاه در برابر ایست نگهبانان که از چهار طرف او را احاطه کرده‌اند و بر روی او شمشیر کشیده‌اند، در جای خویش متوقف و بلافاصله برای بازجویی او را به ستاد فرماندهی (تیودور) جلب می‌کنند، و اگرچه در اثنای بازجویی از نام و سمت خویش بحثی نمی‌کند [۱۵۰۷]، اما تیودور از تهور و شیوه بیان او حدس می‌زند که این شخص عمرو بن عاص و فرمانده کل سپاه اسلام است و با زبان یونانی به قتل او اشاره می‌کند، و یکی از همراهان عمرو عاص که زبان عامیانه یونانی را می‌داند و از قصد و حدس تیودور آگاه می‌گردد، فوراً چند قدم جلوتر رفته و پس از نواختن چند سیلی بر گونه‌های عمرو عاص، بر او فریاد می‌کشد: «تو که سرباز صفر هستی چطور به خودت جرئت دادی که قبل از من که فرمانده تو هستم حرف بزنی و بازجویی بدهی؟! و اگر بار دیگر این بی‌انضباطی را در تو مشاهده کنم به شدت تو را مجازات می‌نمایم!».

تیودور، که همه را در لباس ساده و بدون علایم و درجات ارتشی می‌بیند از صدای این سیلی‌ها در قصد و حدس خویش تجدیدنظر می‌کند و به آن کسی که خود را فرمانده معرفی کرده، و زبان عامیانه یونانی را هم می‌داند، دستور می‌دهد که او بازجویی بدهد و آن سپاهی می‌گوید: «ما قصد حضور تو را داشتیم و نگهبانان بی‌خود ما را جلب و به عنوان متهم به این جا آوردند، و می‌خواستیم به تو بگوییم که چون از دار و دیار خویش بسی دور افتاده‌ایم و از جنگ نیز به کلی خسته شده‌ایم، اگر مقداری طلا به ما بدهند به کشور خویش برمی‌گردیم و در صورتی که با این مطلب موافق باشید هیئت نمایندگی از طرف سپاه اسلام برای تعیین مقدار طلا به نزد تو اعزام می‌گردد [۱۵۰۸]».

تیودور که از جنگ با این سپاه به کلی بیزار است، از شنیدن این کلمات به حدی مسرور و ذوق‌زده می‌شود، که تمام فوت و فن‌های نظامی را فراموش می‌کند و خطاب به این فرمانده جعلی می‌گوید: «هر چه زودتر به سپاه خویش برگردید و هیئت نمایندگی را بفرستید و از بابت طلا نگران نباشید» آن گاه تیودور در حالی که گره‌هایی بر ابرو و بادی در غبغب انداخته با صدای آمرانه به نگهبانان دستور می‌دهد: «این مهمانان را تا خارج حصار پادگان همراهی کنید و کسی مزاحم آن‌ها نشود تا به سلامتی به سپاه خویش برگردند و هیئت نمایندگی را هر چه زودتر بفرستند!».

[۱۵۰۷]ـ این اتفاق با همین توضیح در زندگانی عمر، الکساندر مازاس، صفحه‌های ۷۸، ۷۹ و ۸۰ مذکور است و نویسنده در اثنای روایت این قصه در پرانتز نوشته است (تمام مورخین امپراطوری سفلی این حکایت را نقل کرده‌اند). [۱۵۰۸]ـ زندگانی عمر، الکساندر مازاس، ص۷۹ و ۸۰.