سیمای صادق فاروق اعظم عمر بن خطاب رضی الله عنه

فهرست کتاب

حساسیت فاروق گوینده: زنده باد هبل !!

حساسیت فاروق گوینده: زنده باد هبل !!

فاروق که از یادآوری این خاطره‌ها از قهر و خشم مالامال شده بود، ملتمسانه دستور قتل ابوسفیان را از پیامبر جخواست و به تقاضای خویش اضافه کرد که ابوسفیان بدون عهد و پیمان بدست ما افتاده است [۳۴۰]و بلافاصله عباس به پیامبر عرض کرد ابوسفیان را من پناه داده‌ام [۳۴۱]، و در همین اثنا (از ترس این که مبادا فاروق زیرگوشی مطلبی به پیامبر عرض کند و او را به صدور فرمان قتل ابوسفیان وادار کند) عباس بسوی پیامبر می‌شتابد و سر پیامبر را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید: بخدا نمی‌گذارم امشب کسی با پیامبر زیرگوشی صحبت کند [۳۴۲]، و فاروق، که پیامبر را در این جریان ساکت می‌بیند، بار دیگر بر تقاضای خویش تأکید می‌کند، و عباس، که از این جریان نگران است (و ابوسفیان هم بیشتر!!) بر فاروق فریاد می‌کشد: (آرام باش! بخدا ابوسفیان از قبیله بنی‌عدی (قبیله بنی‌عدی قبیله فاروق) می‌بود اینقدر اصرار نمی‌کردی، اما چون می‌دانی از عبدمناف است (قبیله پیامبر و عباس با یک عبارت) تا این حد اصرار داری [۳۴۳]! فاروق که اتهام را بر خلاف سوابق خویش در جهت رعایت خویشان دور و نزدیک پیامبر ج، می‌داند در ردّ این اتهام می‌گوید: «عباس! هرگز این حرف‌ها را نزن [۳۴۴]، بخدا روزی که تو مسلمان شدی من از اسلام تو بقدری خرسند شدم که از اسلام پدرم خطاب اینقدر خوشحال نمی‌شدم زیرا می‌دانم پیامبر ج، اسلام تو را بیش از اسلام خطاب دوست دارد [۳۴۵]» پیامبر جدر همین اثنا به سخن آمد و با یک کلمه به همه این بحث‌ها خاتمه داد، به عباس فرمود: «امشب او را به نزد خود ببر، و فردا پیش من بیاور» و فردا عباس ابوسوفیان را بخدمت پیامبر جآورد و ابوسوفیان با قبول اسلام مورد عفو پیامبر قرار گرفت، و سپاه اسلام در رکاب پیامبر جبسوی مکه حرکت کرد، و تصمیم پیامبر جاین بود که مکه را بدون مقاومت و خونریزی فتح کند [۳۴۶]، بهمین جهت در نزدیکی شهر، و پیش از آنکه نیروهای اسلام وارد شاهراه‌های مکه شوند تمام فرماندهان را احضار کرده و به آن‌ها می‌فرماید: «جز کسانی که به شما هجوم می‌کنند خون کسی را نریزید و جز ده نفر(که یکی ‌یکی نام آن‌ها را می‌برد) مجازات نکنید» سپس تمام سپاه را به چهار قسمت تقسیم کرده و دستور می‌دهد که هر قسمتی زیر فرمان یکنفر و چندین پرچم‌دار از یکطرف شهر وارد شود [۳۴۷]، فاروق فرمانده نیست و پرچمی هم در دست ندارد اما گویی در این حساسترین لحظات، مسئول انتظامات و کنترل فرماندهان و پرچمداران سپاه اسلام است، زیرا در اثنای ورود سپاه به شهر ناگاه فاروق بحضور پیامبر جشتافته و عرض می‌کند [۳۴۸]: «سعد بن‌عباده انصار کلمات تحریک‌آمیزی بر زبان راند و گفت (الیومُ یومَ ‌المَلحَمَة [۳۴۹]، امروز روز کشتار و جنگ است!) و من از دشمنی با قریش ایمن نیستم، پیامبر جفوراً به علی بن ابی‌طالب دستور داد، که خود را به سعد برسان و پرچم را از او بگیر و تو به جای او بشهر داخل شو» سپاه اسلام به فرمان پیامبر از چهارطرف شهر وارد گردید و پس از استقرار سپاه در شهر و پاک کردن مکه از لوث‌ بت‌پرستی و بخشیدن تمام قریش (جز ده‌ نفر که حساب آن‌ها باقی ماند) تمام اهل مکه از مرد و زن در صفا ازدحام کردند تا با پیامبر بیعت کنند، مردان یکایک می‌آمدند و بر اطاعت خدا و رسولش با پیامبر بیعت می‌کردند،

[۳۴۰] همان [۳۴۱] همان [۳۴۲] جریرطبری، ج۳، ص۱۱۸۲ و ابن اثیر،‌ ج۱،‌ ص۲۹۰ و ابن هشام، ج۲،‌ ص۲۶۶ و اسلام‌شناسی،دکترشریعتی،ص۲۹۴ و۲۹۵ و جالب توجه این است که فاروق در میان اقران خویش بیش از همه پدر خود را دوست میداشت تا زنده بود خدمتگزار او بود و بعد از مرگ به او سوگند می‌خورد ومی‌گفت: «بِابي»تا روزیکه پیغمبر جاو را از این سوگند منع کرد و به عقبریه عمر، ص۶۷۴، مراجعه شود. [۳۴۳] همان [۳۴۴] همان [۳۴۵] همان [۳۴۶] اسلام شناسی دکترشریعتی، ص۳۰۰ و عبارت او: « عمرسراسیمه آمد و گفت: سعدبن‌عبادة...» این اثیر، ج۱، ص۲۹۲ و ابن هشام، ج۲، ص۲۶۹ و طبری،‌ج۳، ص۱۸۶. [۳۴۷] همان [۳۴۸] همان. [۳۴۹] همان