آمادگی ابوبکرسبرای هجرت و سپس هجرت او:
در اینجا برگ دیگری از کتاب ایمان ثابت و استوار ابوبکر به خدا و رسولش آغاز میشود، ابوبکر میدانست که قریش پس از آگاهی از هجرت مسلمین به مدینه، قیام کرده تا هرکه را بتوانند به مکه بازگردانده یا از دینش منصرف کنند و یا تحت شکنجه و آزارش قرار دهند.
نیز میدانست که کفار در دارالندوه جمع شدهاند و در باره قتل محمد جمعاهده میبندند، میدانست که اگر او با محمد جمهاجرت کند و قریش تصمیم به قتل محمدجبگیرند، بیشک ابوبکر نیز کشته خواهد شد و با وجود این وقتی محمد جفرمود: صبر کن، برای تو هم رفیقی پیدا میشود، بسیار شاد شد و یقین حاصل کرد که اگر با رسول خدا مهاجرت کند، خداوند افتخار بزرگی نصیب او ساخته است و اگر کشته شود، جزای او بهشت خواهد بود، از آن روز به بعد ابوبکر دو شتر آماده کرد و هجرت خود و همراه خویش را انتظار میکشید، ابوبکر روزی به هنگام شب به خانهاش رفت، دید محمد به عادت همیشگی به خانهاش آمد و به او خبر داد که خداوند اجازه فرمود به مدینه هجرت کند، ابوبکر اظهار تمایل کرد که در مهاجرت محمد در خدمتش باشد، رسول خدا موافقت کرد، محمد جسپس به خانه خود بازگشت، جوانان قریش او را محاصره میکنند که مبادا فرار کند. محمد جمحرمانه به علی بن ابی طالبسپیغام داد که بُرد حضرمی سبز او را پوشیده و در رختخواب او بخوابد، علی چنین کرد. چون دو بهره از شب گذشت، در فرصتی که جوانان قریش خبر نداشتند، محمد از خانۀ خود خارج شده و به خانه ابوبکر رفت. دید ابوبکر آماده و در انتظار او میباشد، هردو از روزنه پشت خانه خارج شدند و از سمت جنوب به سوی غار ثور پیش رفتند و در آنجا مخفی شدند، قریش جوانان خود را به تمام کوه و بیابانها روانه کرد تا محمد را یافته و بکشند.
وقتی به غار ثور رسیدند، یکی از کفار بر پشت خوابید تا از درون غار آگاه شود، در این هنگام که ابوبکرسصدای آنان را شنید از شدت خوف و ناراحتی عرق میریخت و صدای نفسش را در سینه حبس کرده و بیحرکت مانده و خود را تسلیم خدا کرده بود، اما محمد به ذکر و دعا مشغول بود، ابوبکر به محمد جنزدیک شد و خود را به او چسباند. محمد جمحرمانه در گوش او فرو خواند: ﴿لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَا﴾[التوبة: ۴۰] «نگران نباش خدا با ماست». جوان قریش اطراف غار را نگریست، دید که عنکبوت دهانه غار را تنیده، برگشت و به یارانش که از او پرسیدند چرا به درون غار نرفتی؟ گفت: بر دهانه غار عنکبوتی است که پیش از تولد محمد بر آنجا تنیده شده، جوان عرب بازگشتند، در حالی که انگشت ندامت به دندان میگزیدند، پس از اینکه جوانان قریش دور شدند، محمد آواز برآورد، خدا را شکر، خدا بزرگ است. ابوبکرسبا دیدن این واقعه ایمانش محکمتر و باثباتتر شد.