قیس داذویه را میکشد و حکومت عربی در صنعاء برقرار میکند:
قیس با عجله به نزد فیروز رفت، چنین وانمود کرد که خبر ناگهانی حرکت این دستجات او را ناراحت کرده است، با او و داذویه مشورت کرد تا آن را بفریبد و او را در این شورش ذیدخل نپندارند، آن دو را به اتفاق جشنس برای صرف چاشت روز بعد دعوت کرد. داذویه پیش از دو دوستش به نزد قیس رفت، به محض ورود او قیس بیدرنگ او را کشت. ولی فیروز پس از داذویه آمد و پچپچ یاران قیس را شنید و فرار کرد، جشنس او را در راه دید و هردو باهم پا به فرار گذاشتند تا خود را نجات دهند. یاران قیس به دنبال آنان دویدند ولی آن دو را نیافتند، سواران از راهی که رفته بودند بازگشتند تا خشم قیس را نسبت به خود بکاهند. آن دو فراری سواره به جبل خولان منزل داییهای فیروز رسیدند و تقریباً به نجات خود اطمینان حاصل کردند. قیس در صنعاء انقلاب کرد و حکومت آنجا را به دست گرفت، همانگونه که پیش از او زمام امور به دست اسود افتاد. ابداً به خاطرش نگذشت که احدی بتواند بر او غلبه کرده و او را از تخت پایین آورد. خبردار شد که فیروز میخواهد احدی بتواند بر او غلبه کرده و او را از تخت پایین آورد. خبردار شد که فیروز میخواهد از ابوبکرسکمک گرفته و با کمک بنی خولان بر او هجوم آورد، این خبر را به باد استهزا گرفت و گفت: خولان چیست! فیروز کدام است! چه قرارگاهی که به او پناه بردهاند! عوام قبایل حمیر به او ملحق شدند، اگرچه رؤسای آنان بیطرفی اختیار کردند. چون در خود احساس قدرت کرد به مسأله ابناء توجه نمود و آنان را به سه فرقه منقسم ساخت. کسانی که باقی مانده و تمایلی به فیروز اظهار نداشتند خود و اهل و عیالشان را باقی گذاشت. کسانی که با فیروز فرار کرده بودند اهل و عیال آنان را دو دسته کردند یک دسته را به عدن فرستاد که از راه دریا بدانجا فرستاده شوند، دست دیگر را به خشکی و مصب فرات فرستاد و امر کرد اخراج شده و به شهرهای خودشان فرستاده شوند و احدی از آنان در یمن باقی نماند.