ابوبکرسآنچه را به عایشه داده پس میگیرد و بین دو پسر و دو دخترش قسمت میکند:
ابوبکر زمینی را در مکانی به اسم (عالیه) به عایشه بخشیده بود، و آن زمینی بود که رسول خدا به ابوبکر بخشیده بود، ابوبکر آن زمین را اصلاح کرد و در آن درخت کاشت و به دخترش عایشهلداد.
چون ابوبکر به حال احتضار افتاد و عایشهلاز او پرستاری میکرد روزی نشست و کلمه شهادت بر زبان راند و گفت: «دخترم، کسی که ثروتمندیش از هرکس برای من بعد از من دلچسبتر است تو هستی و کسی که تنگدستیش از هرکس بعد از من بر من ناگوارتر است تو هستی. و میدانی که من زمین خوبی به تو بخشیدهام، دلم میخواهد آن را به من پس بدهی تا مطابق نص قرآن بین فرزندانم قسمت شود، زیرا این ملک متعلق به همه وراث است و آنان برادران و خواهران تو هستند».
چون عایشهلبیش از یک خواهر نداشت، از پدرش سؤال کرد، خواهر دیگرم کدام است. ابوبکر جواب داد: «بچهای که دختر خارجه در شکم دارد خیال میکنم دختر باشد». ابوبکرسبه هنگام ناخوشیش در باره کسی که او را به جانشینی خود تعیین کند تا امور مسلمین را تمشیت کند میاندیشید، نیز در باره استرداد مالی که به هنگام خلافتش به عنوان حقوق به او داده بودند فکر میکرد و نسبت به وصیت در باره ماترک خود اندیشه میکرد، در باره زمینی که به عایشه بخشیده بود و میخواست آن را پس بگیرد و به همه ورثه واگذار کند فکر میکرد. در باره تمام این مسایل با کمال حرص و ولع میاندیشید، در حالی دنیا را ترک کند که بریء الذمه باشد و به هنگام ملاقات با خدا از همه چیزهایی که میترسید خداوند به سبب آنها او را مؤاخذه کند مبرا شده باشد. چون از این کارها بپرداخت این بار به فکر مردن و آمادگی برای مرگ افتاد.