براء بن مالک به درون حدیقه میرود و در را باز میکند:
براء به تنهایی در میان هزاران نفری که از ترس مرگ به حدیقه پناه برده بودن چه میخواست بکند! براء در سخنش اصرار ورزید و اضافه کرد: قسم به خدا! باید مرا به درون قلعه بیفکنید. مسلمانان او را تا بالای دیوار بلند کردند، چون کثرت آن جماعت را دید با تردید بازگشت و گفت: مرا پایین بیاورید، ولی پس از بازگشت زیاد توقف نکرد، گفت: مرا بالا ببرید و این کار را دو سه بار تکرار کرد. سپس او بالای دیوار ایستاد و با خود صحبت کرد: این همان براء پهلوانی است که تمام مردم شبه جزیره از دلاوریهایش حرف میزند، اگر از همان راهی که رفته بازگردد مردم در بارهاش میگویند: کوشید اما نتوانست کاری بکند و این به شهرت پهلوانیش لطمه میزند، مردم از انصراف او پس از اقدام گفتگو میکنند. اگر از او چنین گفتگو کنند دیگر چیزی برای او باقی نمیماند، با چه رویی به مردم نگاه کند و چگونه در برابر مردم سر بلند کند! لذا تردیدش برطرف شد و خود را به میان بنی حنیفه که در برابر در قلعه اجتماع کرده بودند انداخت، با آنان به جنگ پرداخت و از راست و چپ از آنان میکشت، تا دروازه را به روی مسلمانان گشود، مسلمانان به هیئت اجتماع در حالی که شمشیرهایشان در دستشان میدرخشید وارد باغ شدند، از کاسه چشمانشان مرگ میبارید، بنی حنیفه پس از مشاهده مسلمان بسان گوسفندانی که کشنده خود را با کارد بینند فرار کردند.