زندگانی ابوبکر صدیق رضی الله عنه

فهرست کتاب

داستان رافع بن عمیره الطائی:

داستان رافع بن عمیره الطائی:

خالد راهنمایی خواست که در این راه او را راهنمایی کند، رافع بن عمیره طایی را آوردند، به او گفت: «مردم را با خود ببر» رافع گفت: «تو نمی‌توانی این راه را با اسب و این همه غنائم طی کنی. قسم به خدا! سوار تنها نیز در این راه بر خود بیمناک است. طی این راه پنج شبانه روز زمان می‌خواهد و آب در آن پیدا نمی‌شود». خالد نگاهی تند به او کرد و گفت: «قسم به خدا ناچار باید از این راه برویم، پس به کار خود اقدام کن».

رافع سخنان خالد را که به اصحابش گفت شنیده بود و نیز اعتماد آنان را نسبت به او درک کرده بود، و یقین کرد که چاره‌ای جز اجرای امرش ندارد، پس گفت: «در این صورت آب زیاد بردارید. هرکس که می‌تواند شترش را به قدری سیراب کند که گوش‌هایش راست بایستد، این کار را بکند، زیرا مهالکی در پیش داریم مگر خدا آن را برطرف سازد».

از خالد خواست که هراندازه می‌توانند شتر چاق برای او بیاورند. چون اشتران فربه را آوردند، آنان را کاملاً تشنه ساخت، وقتی که تشنگی شترها به نهایت رسید، آن‌ها را بر لب آب آورد و سیراب کرد، بار دیگر نیز آنان را سیراب کرد، چون کاملاً سیراب شدند، گوش‌هایشان راست ایستاد و لب‌هایشان را بستند تا نشخوار نکنند. خالد سپاه را راه انداخت در حالی که رافع در پیشاپیش آن حرکت می‌کرد. پنج شبانه روز در وحشت و تنهایی صحرا راه پیمودند و تمام اعتمادشان پس از خدا به راهنمایشان رافع بود، هرروز فرود می‌آمدند، مردان غذا می‌خوردند و از آبی که همراه آورده بودند می‌نوشیدند. سپس شکم چند تا از آن اشتران را که دو بار سیراب کرده بودند پاره می‌کردند و آب را خالی می‌کردند و اسبان خود را با آن آب می‌دادند. چون روز پنجم فرا رسید خالد دلیل را صدا زد: «وای بر تو رافع! چیست نزد تو؟».

رافع گفت: «خیر است... به حال نیک و کثرت نعمت رسیدید انشاء الله، و شما بر سر آب رسیده اید». رافع درد چشم داشت، سرش را به طرف راست و چپ چرخاند و سپس گفت: «ای مردم دو نشانه را که مانند دو پستان‌اند در نظر داشته باشید». وقتی به نزد آن دو نشانه رسیدند توقف کرد و گفت: نگاه کنید، آیا درخت کوچکی از عوسج می‌بینید که مانند زین بنظر می‌رسد؟ گفتند: نمی‌بینیم.

گفت: إنا لله وإنا إلیه راجعون. در این صورت هلاک شدید الهی بی‌پدر شوید من نیز هلاک شدم! به راست و چپ بروید و درخت را بیابید». جستجو کردند و درخت را یافتند که بریده شده بود و کمی از آن بر جای مانده بود. چون مسلمانان آن را دیدند تکبیر برآوردند و رافع نیز تکبیر گفت.

بعد گفت: «بیخ آن را حفر کنید». بیخ و بن آن را کندند آب از چشمه جوشید. همگان از آن آب نوشیدند تا سیراب شدند. چون از سلامت خود مطمئن شدند، رافع گفت: «قسم به خدا هیچگاه بر این آب وارد نشده‌ام مگر یک دفعه که با پدرم بودم و من بچه بودم».