صلح بین خالد و مجاعه:
خالدسنسبت به مجاعه پس از اینکه در باره مسیلمه و یارانش از روی صداقت صحبت کرد و ام تمیم نیز مراقبش بود اعتماد پیدا کرد. مجاعه به نزد خالد آمد و گفت: قسم به خدا! فقط دستههایی از مردم و پیشروان آنان به نزد تو آمدهاند و قلعهها پر از مردان جنگی است، آیا صلاح میدانی در باره بقیه صلح کنیم؟ خالد فکر کرد و دید سپاهش را جنگ خسته کرده و بزرگان مهاجر و انصار شهید شدهاند و به علاوه آنان میخواهند در حالی به مدینه بازگردند که تاج افتخار پیروزی بر سر نهاده باشند. از طرفی مجاعه نیز در قولش صادق بوده پس بهتر است که با او مصالحه کند. صلح کردند و قرار بر این گذاشتند که مسلمانان غنایمی را که گرفتهاند داشته باشند جز نصف زنان اسیر شده. مجاعه از این موضوع به موضوع دیگری منتقل شده و گفت: الآن به نزد قوم خود میروم تا آنچه را که قرار گذاشتهایم به اطلاع و آگاهی آنان برسانم. رفت و به زنان گفت: لباس جنگی بپوشید و بالای قلعهها قرار گیرید. آنان نیز چنین کردند، خالد خیال کرد واقعاً مردان جنگی در قلعهها بودهاند و مجاعه دروغ نگفته است. مجاعه برگشت و به دروغ گفت آنان آنچه را که قرار گذارده شده تجویز نکردند و به خاطر این عدهای بالای قلعهها رفتهاند تا مجاعه به نزد خالد و یارانش بازگردد و نظر آنان را اعلام دارد.
ناگزیر خالد از نصف زنان اسیری که بر آن توافق کرده بودند گذشت کرد. پس از اینکه قلعهها را بازکردند در آنها جز زنان و کودکان و زنان پیر و مردان ناتوان کسی ندیدند. در این هنگام خالد با خشم در مجاعه نگریست و گفت: وای بر تو! مرا فریب دادی! مجاعه جواب داد، مطمئناً، چه آنها طایفه منند، جز این کاری نمیتوانستم بکنم، خالدساین احساس نوع دوستی و حب طایفه و قوم را تحسین کرد و صلح را مجری داشت و مجاعه را آزاد کرد. روایت دیگری میگوید که، مجاعه قبل از عقد صلح و پیش از اینکه خالد بداند در قلعه چه کسانی هستند به نزد قومش رفت. قرار صلح را با آنان در میان گذاشت، سلمه بن عمیر الحنفی مخالفت کرد و گفت: «قسم به خدا قبول نمیکنم و به دنبال اهالی دهات و غلامان میفرستیم و ابداً صلح نمیکنیم، قلعههای ما محکم و غذای ما فراوان و زمستان در پیش است». مجاعه جواب داد: «تو مرد مغرور و شومی هستی. اینکه من آنان را فریب داده و راضی به صلح کردهام تو را مغرور کرده است، آیا کسی باقی مانده است که فایدهای داشته باشد و از عهده کاری برآید! من به سوی شما شتافتم پیش از آنکه آنچه شرحبیل پسر مسیلمه گفت: پیش از آنکه زنان شما اسیر شوند و آنان را برخلاف میل به نکاح خود درآورند، به سر شما نازل شود». قوم سخنان او را گوش کردند و به صلح او رضا دادند و به سخن سلمه بن عمیر اعتنا نکردند.