خلافت عثمان رضی الله عنه
شرح عبارت: یعنی پس از عمر، خلافت را برای عثمان س اثبات میکنیم. بخاری / داستان شهادت عمر س و قضیه شوری و بیعت با عثمان س را در صحیح خود آورده است. دوست داشتم که همه آن ماجرا را آنگونه که با سند خویش روایت نموده در اینجا بیاورم: از عمروبن میمون روایت است گوید: عمر س را چند روز قبل از کشتنش در مدینه دیدم. او کنار حذیفه بن یمان و عثمان بن حنیف ایستاد و گفت: چه کار کردید؟ آیا میترسید که چیزی را بر زمین بار کنید که زمین توان آن را ندارد؟ گفتند: کاری را بر روی زمین حمل کردیم که زمین توان آن را داشت و در زمین فضیلت و خیر زیادی نیست. عمر گفت: ببینید آیا شما چیزی را بر زمین بار کردهاید که زمین توان آن را ندارد؟ گفتند: نه. آنگاه عمر گفت: اگر خدا مرا سالم نگه دارد، بیوهزنانِ عراق را رها خواهم کرد که پس از من هرگز به کسی نیاز نداشته باشند. راوی گوید: چهار روز بر عمر نگذشت که به شهادت رسید.
عمروبن میمون گوید: در صبح روزی که عمر به شهادت رسید من ایستاده بودم و بین من و عمر کسی جز عبدالله بن عباس نبود. عمر وقتی میان دو صف عبور میکرد، میگفت: راست بایستید و به هم بچسبید تا اینکه در میان صفوف، شکافی نمیدید. آن وقت جلو آمد [و تکبیر گفت و فکر کنم در رکعت اول سوره یوسف یا سوره نحل یا مانند آنها را میخواند تا اینکه مردم همگی جمع شدند. در این لحظه ناگهان تکبیر گفت].[١٢١٦] در این موقع از او شنیدم که میگفت: مرا کشت یا سگ مرا خورد. این زمانی بود که ضربه خورد. آن مرد بیایمان (یعنی ابولؤلؤ) با چاقویی دو لبه به سرعت رفت و از کنار هر کسی در سمت راست و چپ عبور میکرد، او را میزد تا جایی که سیزده نفر را چاقو زد که هفت نفر از این تعداد، جان باختند. وقتی مردی از مسلمانان آن را دید، کلاه درازی را بر او انداخت. وقتی ابولؤلؤ یقین حاصل کرد که عمر ضربه خورده، خودکشی کرد. عمر دست عبدالرحمن بن عوف را گرفت و او را برای امامت نماز، پیش فرستاد. کسی که پشت سر عمر بود، آن فردی را که من میدیدم، میدید. افرادی که در گوشهها و اطراف مسجد بودند، چیزی را نمیفهمیدند فقط آنان صدای عمر را دیگر نمیشنیدند، و میگفتند: سبحانالله، سبحانالله، سپس عبدالرحمن، نماز مختصری را برای آنان خواند[١٢١٧]. وقتی مسلمانان نماز را به پایان بردند، عمر گفت: ای ابن عباس! ببین چه کسی مرا کشت؟ پس یک ساعت گشت زد، سپس آمد. ابن عباس گفت: برده مغیره، عمر گفت: آن فردی که در صنعت ماهر و زبردست است؟ ابن عباس گفت: آری. عمر گفت: خدا او را بکشد، او را به کار معروف و شایسته امر کرده بودم. سپاس و ستایش مخصوص خدایی است که مرگ مرا به دست کسی که ادعای اسلام میکند، قرار نداد. تو و پدرت دوست میداشتید که بیایمانان در مدینه زیاد شوند، و عباس از همه مسلمانان نازکدل بود. ابن عباس گفت: اگر میخواهی آن بیایمانان را میکشیم. عمر گفت: اشتباه میکنی پس از آنکه به زبان شما حرف زدند و به قبله شما نماز گزاردند و همانند شما حج را به جای آوردند. آنگا عمر به خانهاش برده شد و ما هم همراهش رفتیم. گویی مسلمانان تا آن روز چنین مصیبتی بدانان نرسیده بود. یکی میگفت: چیزی نیست و شفا مییابد و دیگری میگفت: بر حال او میترسم. پس شیره خرما آورده شد و آن را نوشید اما از شکمش[١٢١٨] خارج شد. سپس شیر آورده شد و آن را نوشید اما از شکمش خارج شد. آنگاه مسلمانان دانستند که او میمیرد.
بر او وارد شدیم، و مسلمانان او را میستودند. مرد جوانی آمد و گفت: مژده باد تو را ای امیر مؤمنان، مژده خداوند برای تو. تو یار و رفیق رسول خدا ج بودی و درجات و مرتبههایی در خیر و نیکی در اسلام داشتی که خودت میدانی، سپس به خلافت رسیدی و عدالت را پیشه کردی و سپس به مقام شهادت نایل آمدی. وقتی آن جوان پشت کرد، جامهاش با زمین تماس داشت. عمر گفت: آن جوان را برایم صدا زنید که اینجا بیاید. آنگاه گفت: ای برادرزاده! لباست را بلند کن، چون این هم برای لباست پاکیزهتر است و هم تقوای بیشتری برای پروردگارت است. ای عبدالله بن عمر! ببین چقدر مقروضم. آن را حساب کردند و دیدند که هشتاد و شش هزار دینار و چیزی در این حدودها بدهکار است. عمر گفت: اگر مال خاندان عمر برای این بدهی کفایت میکند، [پس از اموال آنان، بدهی را پرداخت کن] و اگر کفایت نمیکند، از طایفه بنی عدی بن کعب بخواهید که از اموالشان بدهی مرا پرداخت کنند. اگر اموال آنان کفایت نکرد، آن وقت از قریش بخواهید. و دیگر پیش کسی نروید و به جای من این بدهی را پرداخت کن. نزد مادر مؤمنان عایشه برو و بگو [عمر] بر تو سلام میکند و مگو: امیر مؤمنان، چون من امروز دیگر امیر مؤمنان نیستم، و بگو: عمربن خطاب از تو اجازه میگیرد که همراه دو یارش (پیامبر ج و ابوبکر س) در منزل تو به خاک سپرده شود. سپس عبداللهبن عمر نزد عایشه رفت و سلام کرد و اجازه ورود خواست. سپس بر عایشه داخل شد و دید که عایشه نشسته است و گریه میکند. ابن عمر گفت: عمر [بن خطاب] بر تو سلام میکند و از تو اجازه میخواهد که همراه دو یارش به خاک سپرده شود. عایشه گفت: من این مکان را برای خودم میخواستم اما امروز عمر را بر خود ترجیح میدهم. وقتی عبدالله بن عمر برگشت، گفتند: این عبدالله است که آمده است. عمر گفت: مرا بلند کنید. مردی عمر را به خودش تکیه داد. عمر خطاب به عبدالله گفت: چه خبری آوردی؟ عبدالله بن عمر گفت: آن چیزی که تو دوست داری ای امیرمؤمنان! عایشه اجازه داد که آنجا همراه دو یارت به خاک سپرده شوی. عمر گفت: سپاس برای خدا. چیزی در نزدم محبوبتر و دوستداشتنیتر از این نبود. وقتی مُردم، مرا بر دوش حمل کنید، سپس بر عایشه سلام کن و بگو: عمربن خطاب از تو اجازه میخواهد. اگر اجازه داد، آن وقت مرا داخل منزلش کنید و اگر اجازهام نداد، مرا به قبرستان مسلمانان ببرید. مادر مؤمنان، حفصه همراه با زنانی میرفت، وقتی او را دیدیم، ایستادیم. حفصه بر روی عمر افتاد و ساعتی گریست[١٢١٩]. مردان اجازه ورود خواستند و حفصه در داخل منزل برای مردانی که تازه آمدند گریست. گریه او را از داخل شنیدیم. مسلمانان گفتند: ای امیر مؤمنان! وصیت کن و کسی را به عنوان جانشین خود تعیین کن. عمر گفت: کسی را سراغ ندارم که از این چند نفر برای امر خلافت سزاوارتر باشد؛ کسانی که رسول خدا ج در حالی وفات یافت که از آنان راضی و خشنود بود. پس علی و عثمان و زبیر و طلحه و سعد و عبدالرحمن را نام برد و گفت: عبدالله بن عمر شاهد شماست و او چیزی از دستش برنمیآید. اگر خلافت و امارت به سعد رسید، چه خوب و اگر امارت به او نرسید، هر کدام از شما که به خلافت میرسد، از او کمک گیرد، چون من به خاطر ناتوانی و خیانت او را عزل نکردم.
عمر گفت: خلیفه بعد از من را نسبت به مهاجران نخست سفارش کنید که: قدر و حق آنان را بشناسد و حرمتشان را نگه دارد و او را سفارش کنید که در حق انصار خیر و نیکی کند؛ کسانی که خانه و سرای ایمان را پیش از مهاجران برایشان آماده کردند. به او سفارش کنید که نیکیهای انصار را بپذیرد و از بدیهایشان درگذرد. او را سفارش کنید که نسبت مردم سایر مناطق، خیر و نیکی کند، چون آنان یار و سرباز اسلام و حافظ اموال و مایه خشم دشمن هستند. او را سفارش کنید که از مردم سایر مناطق، فقط اموالی که از خودشان اضافی است و با رغبت و رضایت خودشان از آنان گرفته شود. همچنین او را سفارش کنید که در حق بادیهنشینان خیر و نیکی کند، چون آنان اصل عرب و ماده اسلام هستند. او را سفارش کنید که فقط اموال اضافیشان از آنان گرفته شود و این اموال به فقیران و مستمندانشان برگشت داده شود. او را به عهد خدا و رسول خدا سفارش کنید که به عهدی که با آنان دارد وفا کند و با دشمنانشان و کسانی که قصد سوء به مال و جان و آبروی آنان دارند، در پیکار شود و جز تواناییشان، مکلف نشوند.
وقتی عمر جان سپرد، او را بیرون بردیم و همراه جنازهاش راه رفتیم. آنگاه عبدالله بن عمر بر عایشه سلام کرد و گفت: عمربن خطاب از شما اجازه ورود میخواهد. عایشه گفت: او را داخل کنید. پس عمر را داخل کردند و آنجا همراه دو یارش به خاک سپرده شد. وقتی از دفن او فارغ یافتند، این چند نفری که عمر آنان را برای خلافت نامزده کرده بود، آنجا گرد آمدند. عبدالرحمن بن عوف گفت: این قضیه خلافت را در میان سه نفر از شما قرار دهید. زبیر گفت: «من به نفع علی کنار میروم». طلحه گفت: من به نفع عثمان کنار میکشم و سعد گفت: من به نفع عبدالرحمن کنار میروم. آنگاه عبدالرحمن خطاب به علی و عثمان گفت: کدام یک از شما از امر خلافت کنار میکشد تا ما دیگری را خلیفه کنیم، و خدا و اسلام نگهبان اوست. باید ببینید که کدام یک از شما، دیگری را برتر از خود میداند. علی و عثمان ساکت شدند. آنگاه عبدالرحمن گفت: آیا آن را به من واگذار میکنید تا یکی از شما را برای امر خلافت انتخاب کنم و خدا گواه است که راجع به انتخاب برترین شما هیچ دریغی نمیورزم؟ علی و عثمان گفتند: آری. پس عبدالرحمن دست یکی از آن دو را گرفت و گفت: تو با رسول خدا ج قرابت و نزدیکی داری و در اسلام کارهای خیر و نیکی زیادی را انجام دادی که خودت میدانی. پس خدا را بر تو گواه میگیرم، اگر تو را برای خلافت و امارت انتخاب کردم باید عدالت و انصاف را رعایت کنی و اگر کسی دیگر را برای خلافت و امارت انتخاب کردم، باید گوش به فرمان باشی و از او اطاعت کنی. سپس دیگری را کنار کشید و به او نیز آن سخنان را گفت. وقتی عهد و پیمان مؤکد را از آن دو گرفت، گفت: ای عثمان! دستت را بلند کن. پس عبدالرحمن با او بیعت کرد و علی هم با او بیعت کرد. اهل خانه همگی آمدند و با عثمان بیعت کردند[١٢٢٠].
از حمیدبن عبدالرحمن روایت است که مسور بن مخرمه به او خبر داد که: افرادی که عمر آنان را برای خلافت نام برده بود که از میان خود یکیشان را به عنوان خلیفه انتخاب کنند، با هم جمع شدند و مشورت و تبادلنظر کردند. عبدالرحمن بن عوف به آنان گفت: من راجع به این قضیه خلافت با شما رقابت نمیکنم. ولی اگر میخواهید یکی را از میان شما به عنوان خلیفه انتخاب کنم. آن جماعت، قضیه انتخاب خلیفه را به عبدالرحمن بن عوف واگذار کردند. وقتی عبدالرحمن مسؤول انتخاب خلیفه از میان آنان شد، مسلمانان حاضر در آنجا به سوی عبدالرحمن آمدند تا اینکه کسی را ندیدم که جلو نیاید و از آمدن به سوی عبدالرحمن رویگردان شود. مسلمانان به سوی عبدالرحمن آمدند و آن چنان با او مشورت و نظرخواهی کردند تا بالـآخره با عثمان بیعت کردیم. مسور بن مخرمه گوید: عبدالرحمن بعد از خواب اندکی از شب به سوی من آمد و در را زد تا اینکه بیدار شدم، او گفت: میبینم که خوابیدهای؟! به خدا قسم، این سه شب خواب به چشمانم نیامده است، برو و زبیر و سعد را برایم صدا زن. زبیر و سعد را برای عبدالرحمن بن عوف صدا کردم، عبدالرحمن با آنان مشورت کرد و سپس مرا خواند و گفت: علی را برایم صدا زن و بگو که اینجا بیاید. پس علی را صدا زدم. زبیر و سعد تا نیمه شب با او حرف زدند. سپس علی از نزد عبدالرحمن برخاست و برای امر خلافت امیدوار بود، و عبدالرحمن کمی نسبت به علی ترس داشت که اگر به خلافت برسد نتواند آنگونه که شاید و باید است، انجام وظیفه کند. سپس عبدالرحمن گفت: عثمان را برایم صدا زن. پس عثمان را برایش صدا کردم. زبیر و سعد با او حرف زدند تا اینکه مؤذن نماز صبح حرفهایشان را قطع کرد. وقتی مسلمانان نماز صبح را خواندند و آن چند نفر کنار منبر جمع شدند، عبدالرحمن به سراغ مهاجران و انصاری که حضور داشتند فرستاد و به سراغ فرماندهان لشکریان فرستاد که در حج آن سال همراه عمر س شریک شده بودند، وقتی همه جمع شدند، عبدالرحمن شهادتین را بر زبان جاری ساخت و سپس گفت: اما بعد؛ ای علی! من با مسلمانان مشورت و نظرخواهی کردم و ندیدم که هیچ یک از آنان کسی را با عثمان برابر نمایند، پس برای خود راهی در مخالفت جماعت مسلمانها جستجو نکن[١٢٢١]. پس علی به عثمان گفت: من بر سر سنت خدا و سنت پیامبرش و دو خلیفه پس از پیامبر ج با تو بیعت میکنم[١٢٢٢]. آنگاه عبدالرحمن بن عوف با عثمان بیعت کرد و مسلمانان و مهاجران و انصار و فرماندهان لشکریان همگی با او بیعت کردند[١٢٢٣].
از جمله فضایل ویژه عثمان س این است که او داماد رسول خدا ج است و با دو دختر آن حضرت ازدواج کرد[١٢٢٤].
در «صحیح مسلم» از عایشه روایت شده که او گفت: رسول خدا ج در خانهاش دراز کشیده بود و زانوها و ساق پاهایش آشکار شده بود. آنگاه ابوبکر اجازه ورود خواست، پیامبر ج به او اجازه داد در حالی که بر همان حالت بود و ابوبکر با پیامبر ج حرف زد. سپس عمر اجازه ورود خواست، پیامبر ج به او اجازه داد در حالی که بر همان حالت بود و عمر با پیامبر ج حرف زد. سپس عثمان اجازه ورود خواست، آنگاه پیامبر ج نشست و لباسهایش را پایین آورد و آن را جمع و جور کرد. پس عثمان داخل شد و با پیامبر ج حرف زد. وقتی بیرون رفت، عایشه گفت: ابوبکر داخل شد و هیچ روی خوبی را به او نشان ندادی و به او توجهی نکردی. سپس عمر داخل شد و هیچ روی خوبی را به او نشان ندادی و به او توجهی نکردی. سپس عثمان داخل شد، پس نشستی و لباسهایت را جمع و جور کردی و آن را پایین آوردی. علت این چیست؟ پیامبر ج فرمود: «ألا أستحی من رجل تستحی منه الملائکة»[١٢٢٥] «آیا از کسی که فرشتگان از او حیا میکنند، حیا نکنم»؟
در «الصحیح» آمده است: در روز بیعت رضوان، که پیامبر ج، عثمان را به مکه فرستاد ـ بیعت رضوان پس از رفتن عثمان به مکه بود ـ آن حضرت به دست راستش گفت: «هذه ید عثمان» «این دست عثمان است».
و آن را بر دست دیگرش زد و فرمود: «هذه لعثمان»[١٢٢٦] «این دست برای عثمان است [که به جای او بیعت میکند]».
***
قوله: «ثم لعليّ بن ابي طالب س».
ترجمه: «سپس خلافت را برای علیبن ابیطالب س اثبات میکنیم».
[١٢١٦]- آنچه میان دو کروشه است، از صحیح بخاری است.
[١٢١٧]- در روایت ابواسحاق نزد ابن سعد و ابن ابی شیبه آمده است: «با کوتاهترین دو سوره قرآن، یعنی سورههای کوثر و فتح، نماز را خواند». روایت ابن شهاب زهری نزد عبدالرزاق به شماره: ٩٧٧٥ آمده است: عبدالله بن عباس به من خبر داد و گفت: من و تعدادی از انصاریها عمر را بر دوش گذاشتیم و او را به منزلش بردیم. همچنان تا صبح بیهوش بود. آنگاه مردی گفت: شما هیچ داد و فریاد راه نیندازید و فقط بگویید: وقت نماز فرا رسیده است. عبدالله بن عباس گفت: پس گفتیم: وقت نماز است ای امیر مؤمنان! ابن عباس گفت: پس عمر چشمانش را باز کرد و گفت: آیا مسلمانان نماز خواندند؟ گفتیم: آری. ابن عباس گفت: او در اسلام همیشه مراقب بود مبادا کسی نماز را ترک کند. سپس عمر نماز خواند و از زخمش، خون جاری میشد.
[١٢١٨]- حافظ ابن حجر عسقلانی در روایت کشمیهنی گوید: «از زخمش» و این درستتر است.
[١٢١٩]- ابن سعد، ٣/٣٦١ با اسنادی صحیح از مقدام بن معدیکرب آورده که حفصه گفت: ای یار رسول خدا! و ای پدر زن رسول خدا! و ای امیر مؤمنان! آنگاه عمر به عبدالله بن عمر گفت: ای عبدالله! مرا بنشان. من صبر و طاقت آنچه را که میشنوم ندارم. پس عبدالله، عمر را به سینهاش تکیه داد. آنگاه عمر به حفصه گفت: من تو را مؤاخذه میکنم که پس از این دفعه، برای من زاری و عزاداری کنی. اما گریه کردن عادی اشکالی ندارد، چون تو نمیتوانی چشمت را کنترل کنی که گریه نکند.
[١٢٢٠]- بخاری به شماره: ٣٧٠٠ آن را روایت کرده است. در این روایت جریان شهادت عمر س از طریق موسی بن اسماعیل آمده که وی گوید: ابوعوانه از حصین بن عبدالرحمن، از عمروبن میمون برای ما نقل کرد: ... این روایت نزد بخاری به طور مختصر به شمارههای: ١٣٩٢، ٣٠٥٢ و ٤٨٨٨ آمده است. ابن سعد در «الطبقات»، ٣/٣٣٧-٣٣٩؛ و ابن ابی شیبه، ١٤/٥٧٤-٥٧٨ از طریق محمدبن فضیل، از حصین بن عبدالرحمن با این اسناد آن را روایت کردهاند. ابواسحاق سبیعی آن را از عمروبن میمون روایت کرده است. ابن ابی شیبه، ١٤/٥٧٨؛ و ابن سعد، ٣/٣٤٠-٣٤٢ از طریق ابواسحاق سبیعی آن را روایت کردهاند، و در روایت ابواسحاق سبیعی عباراتی اضافی وجود دارد که در روایت حصین بن عبدالرحمن نیست. حافظ ابن حجر عسقلانی در کتاب «الفتح»، ٧/٦٢ میگوید: ابورافع نیز برخی از ماجرای کشته شدن عمر را روایت کرده است، که ابویعلی و ابن حبان آن روایت را نقل کردهاند. همچنین جابر برخی از داستان کشته شدن عمر را روایت کرده که روایتش نزد مسلم به شماره: ٥٦٧؛ ابن ابی شیبه، ١٤/٥٧٩؛ ابویعلی، به شماره: ١٨٤؛ احمد در «المسند»، ١/١٥ و ٢٧-٢٨؛ و نسائی، ٢/٤٣ موجود است. نزد هر یک از این راویان مطالب و عباراتی هست که نزد دیگران نیست یعنی هر کدام گوشهای از داستان مذکور را نقل کردهاند. حافظ ابن حجر عسقلانی در کتاب «الفتح»، ٧/٦٣ میگوید: در داستان عمر فوایدی چند هست از جمله: شفقت و دلسوزی او نسبت به مسلمانان، خیرخواهی برای آنان، بر پای داشتن سنت در میان آنان، شدت ترسش از پروردگارش، اهتمام او به امر دین بیشتر از اهتمامش به امر خودش بود، اینکه نهی از ستودن، مخصوص به زمانی است که در آن زیادهروی یا دروغی آشکار باشد؛ از اینجا بود که عمر آن جوان را از مدح و ستودن عمر نهی نکرد با وجودی که آن جوان را به بلند کردن جامهاش دستور داد، وصیت به ادای بدهی، اعتنا و اهمیت دادن به دفن کنار نیکان؛ مشورت در تعیین خلیفه، و مقدم کردن افضل، و اینکه خلافت با بیعت منعقد میشود.
[١٢٢١]- حافظ ابن حجر عسقلانی در کتاب «الفتح»، ١٣/١٩٧ میگوید: این روایت، ظاهراً نشان میدهد که عبدالرحمن هنگام بیعت درباره عثمان تردید نکرد، ولی در روایت عمروبن میمون تصریح به این نکته شد که عبدالرحمن ابتدا از علی شروع کرد، پس دست او را گرفت و گفت: تو قرابت و نزدیکی با رسول خدا ج داری و کارهای خیر و نیکی در اسلام انجام دادی که خودت میدانی، خدا را بر تو گواه میگیرم که اگر تو را به عنوان خلیفه انتخاب کردم، عدالت و انصاف را پیشه کنی و اگر عثمان را برای امر خلافت انتخاب کردم، گوش به فرمان باشی و از او اطاعت کنی. سپس دیگری را کنار کشید و همین سخنان را به او گفت. وقتی عهد و پیمان مؤکد را از آن دو گرفت، گفت: ای عثمان دستت را بلند کن. پس عبدالرحمن با عثمان بیعت کرد و علی نیز با او بیعت نمود. راه جمع میان دو روایت این است: عمروبن میمون مطالبی را حفظ کرده که دیگران آن را به خاطر نسپردهاند و احتمال دارد که دیگران آن را حفظ کرده باشند اما برخی راویان آن را ذکر نکرده باشند. این احتمال هم وجود دارد که این مسأله در شب روی داده آن وقت که عبدالرحمن یکی یکی با علی و عثمان حرف زد و عهد و پیمان مؤکد را از هر کدام از آن دو گرفت، پس وقتی که صبح شده، قضیه خلافت را بر علی عرضه کرد و او برخی از شروط را نپذیرفت، و سپس آن را به عثمان عرضه کرد و عثمان همه شروط را پذیرفت.
[١٢٢٢]- برخی از علماء به این گفته برای جواز تقلید مجتهد استدلال کردهاند، و اینکه عثمان و عبدالرحمن آن را میدیدند. اما جمهور تقلید مجتهد را منع کرده و در پاسخ به این گفته، اظهار داشتهاند که منظور تبعیت از سیرت و روشی است که مربوط به عدالت مانند آن است نه تقلید در احکام شرعی.
[١٢٢٣]- بخاری در صحیح خود به شماره: ٧٢٠٧ از طریق مالک از زهری آن را روایت کرده که زهری میگوید: حمیدبن عبدالرحمن به او خبر داد: ... این روایت در «مصنف عبدالرزاق»، ٥/٤٧٧ آمده است.
[١٢٢٤]- آنها، رقیه و ام کلثوم ل بودند. به شرح حالشان در کتاب «السیر»، ج ٢، شماره: ٢٩ و ٣٠ مراجعه کنید.
[١٢٢٥]- مسلم به شماره: ٢٤٠٢؛ احمد در «المسند»، ٦/١٥، ٦٢ و ١٥٥، و در «فضائل الصحابة»، به شمارههای: ٧٦٠، ٧٩٣ و ٧٩٤؛ و بغوی به شماره: ٤٨٩٩ آن را روایت کردهاند. در همین باب، احمد در «المسند»، ٦/٢٨٨، و در «فضائل الصحابة»، به شماره: ٧٤٨؛ و ابن ابی عاصم به شماره: ١٢٨٤ روایتی را از حفصه نقل کردهاند.
[١٢٢٦]- بخاری به شمارههای: ٣٦٩٨ و ٤٠٦٦؛ ترمذی به شماره: ٣٧٠٦؛ و احمد در «المسند»، ٢/١٠١، و در «فضائل الصحابة»، به شماره: ٧٣٧ آن را از طریق روایت ابن عمر آوردهاند. پیامبر ج، عثمان را به مکه فرستاد تا قریش بدانند که پیامبر ج به قصد عمره دارد به مکه میآید نه به قصد جنگ. در زمان نیامدن عثمان میان مسلمانان شایع شد که مشرکان قصد جنگ با مسلمانان را دارند. از این رو مسلمانان هم آماده جنگ شدند، و پیامبر ج در آن وقت زیر یک درخت با مسلمانان بیعت کرد که آنان فرار نکنند، و این بیعت در زمان نبود عثمان بود. بعضی میگویند: بلکه خبر رسیده بود که عثمان کشته شده، پس علت بیعت همین بود. تعداد بیعتکنندگان، بیشتر از هزار و چهارصد نفر بود و این آیه قرآنی درباره اینان نازل شد: ﴿۞لَّقَدۡ رَضِيَ ٱللَّهُ عَنِ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذۡ يُبَايِعُونَكَ تَحۡتَ ٱلشَّجَرَةِ﴾[الفتح: ١٨] «به راستی خدا هنگامی که مؤمنان زیر آن درخت با تو بیعت میکردند از آنها راضی شد ...». این درخت، درختی بود در سرزمین حدیبیه. حدیبیه هم روستای متوسطی است در نه مایلی مکه. این واقعه در سال ششم هجری بود. نگا: «زادالمعاد»، ٣/٢٨٦-٣١٦.