باب (۴۸): فروختن شتر و استثنا کردن سواری آن (تا مسافت معینی)
٩۶۰- عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بقَالَ: غَزَوْتُ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص فَتَلاَحَقَ بِي، وَتَحْتِي نَاضِحٌ لِي قَدْ أَعْيَا وَلاَ يَكَادُ يَسِيرُ، قَالَ: فَقَالَ لِي «مَا لِبَعِيرِكَ»؟ قَالَ قُلْتُ: عَلِيلٌ، قَالَ: فَتَخَلَّفَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَزَجَرَهُ وَدَعَا لَهُ، فَمَا زَالَ بَيْنَ يَدَيْ الإِبِلِ قُدَّامَهَا يَسِيرُ، قَالَ: فَقَالَ لِي: «كَيْفَ تَرَى بَعِيرَكَ»؟ قَالَ: قُلْتُ: بِخَيْرٍ، قَدْ أَصَابَتْهُ بَرَكَتُكَ، قَالَ: «أَفَتَبِيعُنِيهِ»؟ فَاسْتَحْيَيْتُ، وَلَمْ يَكُنْ لَنَا نَاضِحٌ غَيْرُهُ، قَالَ: فَقُلْتُ: نَعَمْ، فَبِعْتُهُ إِيَّاهُ عَلَى أَنَّ لِي فَقَارَ ظَهْرِهِ حَتَّى أَبْلُغَ الْمَدِينَةَ، قَالَ: فَقُلْتُ لَهُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّي عَرُوسٌ، فَاسْتَأْذَنْتُهُ، فَأَذِنَ لِي، فَتَقَدَّمْتُ النَّاسَ إِلَى الْمَدِينَةِ، حَتَّى انْتَهَيْتُ، فَلَقِيَنِي خَالِي فَسَأَلَنِي عَنْ الْبَعِيرِ، فَأَخْبَرْتُهُ بِمَا صَنَعْتُ فِيهِ، فَلاَمَنِي فِيهِ، قَالَ: وَقَدْ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ لِي حِينَ اسْتَأْذَنْتُهُ: «مَا تَزَوَّجْتَ؟ أَبِكْرًا أَمْ ثَيِّبًا»؟ فَقُلْتُ لَهُ: تَزَوَّجْتُ ثَيِّبًا، قَالَ: «أَفَلاَ تَزَوَّجْتَ بِكْرًا تُلاَعِبُكَ وَتُلاَعِبُهَا»؟ فَقُلْتُ لَهُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ تُوُفِّيَ وَالِدِي ـ أَوْ اسْتُشْهِدَ ـ وَلِي أَخَوَاتٌ صِغَارٌ، فَكَرِهْتُ أَنْ أَتَزَوَّجَ إِلَيْهِنَّ مِثْلَهُنَّ، فَلاَ تُؤَدِّبُهُنَّ وَلاَ تَقُومُ عَلَيْهِنَّ، فَتَزَوَّجْتُ ثَيِّبًا لِتَقُومَ عَلَيْهِنَّ وَتُؤَدِّبَهُنَّ، قَالَ: فَلَمَّا قَدِمَ رَسُولُ اللَّهِ ص الْمَدِينَةَ، غَدَوْتُ إِلَيْهِ بِالْبَعِيرِ، فَأَعْطَانِي ثَمَنَهُ، وَرَدَّهُ عَلَيَّ. [(م/۱۵٩٩، ب(٧۱۵)]
ترجمه: جابر بن عبدالله ب میگوید: همراه رسول الله ص به غزوهای رفتم. پیامبر اکرم ص از پشت سر به من رسید. شترم به اندازهای خسته شده بود که نزدیک بود توان راه رفتنش را از دست بدهد. پیامبر اکرم ص به من فرمود: «شترت را چه شده است»؟ گفتم: بیمار است. رسول الله ص پشت سر رفت و بر او بانگ زد و برایش دعا نمود. آنگاه به من فرمود: «شترت را چگونه میبینی»؟ گفتم: خوب؛ برکت شما شامل حال او شده است. فرمود: «آیا او را میفروشی»؟ من شتری غیر از او نداشتم، در عین حال، خجالت کشیدم و گفتم: بلی. و اینگونه شترم را به رسول الله ص فروختم به شرط اینکه تا مدینه بر آن، سوار شوم.
آنگاه به رسول الله ص گفتم: یا رسول الله! من تازه داماد هستم. و از ایشان، اجازه خواستم تا جلوتر بروم. پیامبر اکرم ص هم به من اجازه داد. لذا جلوتر از مردم، حرکت کردم تا ینکه به مدینه رسیدم. در آنجا، داییام مرا دید و از من در مورد شتر پرسید. ماجرایم را برایش تعریف نمودم. او مرا سرزنش کرد.
جابر س میگوید: هنگامیکه از رسول الله ص اجازه خواستم، به من فرمود: «با دختری ازدواج کردی یا بیوه زنی»؟ گفتم: با بیوه زنی ازدواج کردم. فرمود: «چرا با دوشیزهای ازدواج نکردی که با یکدیگر بازی کنید»؟ گفتم: یا رسول الله! پدرم وفات نمود ـ یا به شهادت رسید ـ در حالی که من چند خواهر کوچک داشتم. لذا نخواستم دختری (کم سن و سال) مانند آنان، به خانه بیاورم که نتواند آنها را تربیت و سرپرستی نماید. به همین خاطر، با بیوهای ازدواج کردم تا آنان را سرپرستی و تربیت کند.
جابر س میگوید: هنگامیکه رسول الله ص به مدینه، تشریف آوردند، شتر را نزد ایشان بردم. پیامبر اکرم ص قیمتش را به من عنایت فرمود و شتر را نیز به من برگرداند.