حیات صحابه – جلد سوم

فهرست کتاب

حکایت کشته شدن عمر سو سپردن امر به شش تن توسط او و ستایش ابن عبّاس ساز وی

حکایت کشته شدن عمر سو سپردن امر به شش تن توسط او و ستایش ابن عبّاس ساز وی

طبرانی از ابن عمر بروایت نموده، که گفت: هنگامی که ابولؤلؤ عمر سرا با کارد زد، او را دو ضربه زد، و عمر سگمان نمود که وی در میان مردم گناهی دارد که آن را نمی‏داند، بنابراین ابن عباس سرا - که دوست داشت و به خود نزدیک می‏گردانید، و از وی می‏شنید - طلب نمود و گفت: دوست دارم بدانم که آیا این طرف گروهی از مردم بوده است؟ [۵۱]آن گاه ابن عباس لبیرون آمد، و از نزد هر جماعتی از مردم که می‏گذشت آنها گریه می‏نمودند، بعد به طرف عمر برگشت و گفت: ای امیرالمؤمنین! از نزد هر گروهی که عبور نمودم، دیدم آنان را که گریه می‏کردند، انگار آنها امروز فرزندان جوان خویش را از دست داده باشند. آن گاه گفت: کی مرا کشت؟ پاسخ داد ابولؤلؤ مجوسی، غلام مغیره بن شعبه. این عباس می‏گوید: آنگاه من بشاشت و گشایش را در روی وی دیدم، و گفت: ستایش خدایی راست، که مرا کسی نکشت که «لا اله الا الله» را برایم حجّت آورد [و با آن با من مجادله کند]. اما من شما را از این که یکی از کفّار [۵۲]را به‌سوی ما جلب کنید بازداشته بودم، ولی از من نافرمانی کردید!!.

بعد از آن گفت: برادرانم را برایم طلب کنید. پرسیدند: کی را؟ گفت: عثمان، علی، طلحه، زبیر، عبدالرحمن بن عوف و سعدبن ابی وقاص شرا، و دنبال آنها فرستاد، و بعد از آن سر خود را در آغوشم نهاد. هنگامی که آنها آمدند گفتم: اینها حاضر شده‏اند گفت: بلی، در امر مسلمانان دیدم و شما را - ای شش تن - یافتم که سران مردم و رهبران‌شان هستید، و این امر جز در شما نمی‏باشد، تا وقتی که درست و راست باشید، امر مردم درست و راست می‏باشد، و اگر اختلافی باشد در شما می‏باشد - هنگامی که از وی شنیدم اختلاف و شقاق را یاد نمود، و اگر باشد را، گمان نمودم که آن واقع شدنی است، چون وی به ندرت کاری را گفته است، مگر این که من آن را دیده‏ام - بعد از آن خون از وی به شدت جاری بود، و آنها در میان خود به آهستگی صحبت نمودند، طوری که ترسیدم آنها با مردی از میان‌شان بیعت کنند، گفتم: امیرالمومنین هنوز زنده است، و دو خلیفه نمی‏باشد که یکی به طرف دیگری ببیند. عمر گفت: مرا بردارید، این کار را کردیم. گفت: سه روز مشورت کنید، و صهیب امام جماعت نماز باشد. گفتند: ای امیرالمؤمنین با چه کسی مشورت کنیم؟ گفت: با مهاجرین و انصار و بزرگان، کسی که از آنها اینجا باشد، با او مشورت نمایید.

بعد از آن نوشیدنی‏ای از شیر را خواست و آن را نوشید، و سفیدی شیر از هر دو زخم آشکار گردید، و دانست که این مرگ است، آن گاه گفت: اکنون اگر دنیا همه‏اش برایم می‏بود آن را به خاطر رهایی از هول قیامت فدیه می‏دادم، ولی نیست، و ستایش خدا راست که جز خیر را ندیدم. (ابن عبّاس) گفت: اگر چه این را گفتی، خداوند به تو جزای نیکو دهد، آیا رسول خدا صدعا ننموده بود، که خداوند دین و مسلمانان را وقتی که در مکه می‏ترسیدند، توسط تو عزّت بخشد، و وقتی که اسلام آوردی، اسلامت عزّت بود، و توسط تو اسلام، رسول خدا صو اصحابش آشکار گردیدند، و به‌سوی مدینه هجرت نمودی، و هجرتت فتح بود، بعد از آن از هیچ معرکه‏ای که رسول خدا صدر قتال مشرکین در روز فلان و فلان اشتراک ورزید، غایب نگردیدی. بعد از آن رسول خدا صدر حالی وفات نمود که از تو راضی بود، و بعد از وی خلیفه را به خط مشی رسول خدا صیاری و مساعدت نمودی، و با کسی که روی آورده بود، کسی را که روی گردانیده بود زدی، طوری که مردم به خوشی و ناخوشی داخل اسلام گردیدند. بعد از آن خلیفه در حالی درگذشت که از تو راضی بود. بعد از آن به شکل بهتری بر مردم والی شدی، و خداوند توسط تو شهرها را آباد نمود [۵۳]، و توسط تو اموال را جمع کرد، و توسط تو دشمن را نابود ساخت، و خداوند توسط تو بر هر خانواده توسعه در دین و فراخی در رزق‏هایشان آورد، و بعد از آن خاتمه‏ات را شهادت گردانید، و این برایت مبارک باشد!!.

آن گاه عمر سگفت: به خدا سوگند، مغرور کسیست که او را فریب می‏دهید، بعد از آن گفت: ای عبداللَّه، آیا روز قیامت نزد خداوند برایم شهادت می‏دهی؟ گفت: بلی، عمر سگفت: بارخدایا، ستایش تو راست، ای عبداللَّه بن عمر، گونه‏ام را بر زمین بگذار، آنگه او را بر ران خود قرار دادم. گفت: گونه‏ام را بر زمین بگذار، آن گاه ریش و گونه وی را رها نمود تا این که به زمین رسید، در این حال گفت: وای بر تو، و وای بر مادرت ای عمر، اگر خداوند تو را نبخشد ای عمر! و بعد از آن جان سپرد، خداوند رحمتش کند. هنگامی که درگذشت، دنبال عبداللَّه بن عمر بفرستادند، وی گفت: اگر شما آنچه را که او شما را به آن امر نموده است، انجام ندهید، و با مهاجرین و انصار و بزرگان ارتش کسی که از آنها اینجا هست مشورت نکنید من نزدتان نمی‏آیم. حسن [۵۴]- وقتی که عملکرد عمر سدر وقت مرگش، و ترس او را از پروردگارش برایش ذکر کردند - گفت: مؤمن اینطورمی باشد، که نیکی و خوف را در خود جمع می‏کند، و منافق بدی و بی باکی و غرور را در خود جمع می‏نماید، به خدا سوگند، من در آنچه گذشت و در آنچه باقی مانده است، بنده‏ای را نیافتم، که احسان و نیکی برایش افزون گردیده باشد، مگر اینکه خوف و هراسش ازخداوند زیاد شده است، و همچنین در آنچه گذشت و در آنچه باقی مانده، شخصی را نیافتم که در بدی و عصیان زیاده روی نموده مگر این که بی باکی و غرورش زیاد شده است. هیثمی (۷۶/۹) می‏گوید: اسناد آن حسن است.

[۵۱] عمربن الخطاب سمی‏خواهد بداند که آیا مورد ضرب قرار گرفتن او توطئه‏ای از جانب گروهی از مردم بوده است، و آن گروه این عمل را به خاطر کدام عمل ناشایسته وی در مقابلش انجام داده‏اند، یا اینکه یک عمل خائنانه فردی بوده، و انگیزه‏های دیگری داشته است. م. [۵۲] در نص «علوج» استعمال شده، که جمع «علج» می‏باشد، و هدف از آن کفار عجم است، و این اشاره به همان سیاست عمربن الخطاب است که، اجانب را از سن بلوغ به بعد از ورود به مرکز دولت اسلامی که مدینه منوره بود، به خاطر حفظ آن از اختلاط و تکاثر افکار مختلف و جلوگیری از اعمال تخریبی در آن محدوده منع نموده بود، مگر این که عده‏ای از آتش پرستان بخاطر عوامل و اسباب مختلف وارد مدینه شدند، و در آنجا باقی ماندند، به ویژه ابولؤلؤ که نقاش، آهنگر و نجار بود و می‏توانست برای جامعه اسلامی خدمت نماید، وی به وساطت مغیره بن شعبه که امیر کوفه بود توانست وارد مدینه شود، و عمربن الخطاب سپس از درخواست مغیره برای وی که غلام او بود اجازه ورود داد، و بالاخره این او بود که در وقت نماز در سال (۲۳) هجرت دست به این خیانت و جنایت فراموش ناشدنی زد، و عمر سبه این قول خود می‏خواهد اشاره به همان سیاست خود نماید، که یارانش به گفته خود عمر ساز آن نافرمانی و تعدّی نمودند. م. [۵۳] عمر سامر بنای کوفه و بصره را داده بود. [۵۴] وی حسن بصری است.