حکایت کشته شدن عمر سو سپردن امر به شش تن توسط او و ستایش ابن عبّاس ساز وی
طبرانی از ابن عمر بروایت نموده، که گفت: هنگامی که ابولؤلؤ عمر سرا با کارد زد، او را دو ضربه زد، و عمر سگمان نمود که وی در میان مردم گناهی دارد که آن را نمیداند، بنابراین ابن عباس سرا - که دوست داشت و به خود نزدیک میگردانید، و از وی میشنید - طلب نمود و گفت: دوست دارم بدانم که آیا این طرف گروهی از مردم بوده است؟ [۵۱]آن گاه ابن عباس لبیرون آمد، و از نزد هر جماعتی از مردم که میگذشت آنها گریه مینمودند، بعد به طرف عمر برگشت و گفت: ای امیرالمؤمنین! از نزد هر گروهی که عبور نمودم، دیدم آنان را که گریه میکردند، انگار آنها امروز فرزندان جوان خویش را از دست داده باشند. آن گاه گفت: کی مرا کشت؟ پاسخ داد ابولؤلؤ مجوسی، غلام مغیره بن شعبه. این عباس میگوید: آنگاه من بشاشت و گشایش را در روی وی دیدم، و گفت: ستایش خدایی راست، که مرا کسی نکشت که «لا اله الا الله» را برایم حجّت آورد [و با آن با من مجادله کند]. اما من شما را از این که یکی از کفّار [۵۲]را بهسوی ما جلب کنید بازداشته بودم، ولی از من نافرمانی کردید!!.
بعد از آن گفت: برادرانم را برایم طلب کنید. پرسیدند: کی را؟ گفت: عثمان، علی، طلحه، زبیر، عبدالرحمن بن عوف و سعدبن ابی وقاص شرا، و دنبال آنها فرستاد، و بعد از آن سر خود را در آغوشم نهاد. هنگامی که آنها آمدند گفتم: اینها حاضر شدهاند گفت: بلی، در امر مسلمانان دیدم و شما را - ای شش تن - یافتم که سران مردم و رهبرانشان هستید، و این امر جز در شما نمیباشد، تا وقتی که درست و راست باشید، امر مردم درست و راست میباشد، و اگر اختلافی باشد در شما میباشد - هنگامی که از وی شنیدم اختلاف و شقاق را یاد نمود، و اگر باشد را، گمان نمودم که آن واقع شدنی است، چون وی به ندرت کاری را گفته است، مگر این که من آن را دیدهام - بعد از آن خون از وی به شدت جاری بود، و آنها در میان خود به آهستگی صحبت نمودند، طوری که ترسیدم آنها با مردی از میانشان بیعت کنند، گفتم: امیرالمومنین هنوز زنده است، و دو خلیفه نمیباشد که یکی به طرف دیگری ببیند. عمر گفت: مرا بردارید، این کار را کردیم. گفت: سه روز مشورت کنید، و صهیب امام جماعت نماز باشد. گفتند: ای امیرالمؤمنین با چه کسی مشورت کنیم؟ گفت: با مهاجرین و انصار و بزرگان، کسی که از آنها اینجا باشد، با او مشورت نمایید.
بعد از آن نوشیدنیای از شیر را خواست و آن را نوشید، و سفیدی شیر از هر دو زخم آشکار گردید، و دانست که این مرگ است، آن گاه گفت: اکنون اگر دنیا همهاش برایم میبود آن را به خاطر رهایی از هول قیامت فدیه میدادم، ولی نیست، و ستایش خدا راست که جز خیر را ندیدم. (ابن عبّاس) گفت: اگر چه این را گفتی، خداوند به تو جزای نیکو دهد، آیا رسول خدا صدعا ننموده بود، که خداوند دین و مسلمانان را وقتی که در مکه میترسیدند، توسط تو عزّت بخشد، و وقتی که اسلام آوردی، اسلامت عزّت بود، و توسط تو اسلام، رسول خدا صو اصحابش آشکار گردیدند، و بهسوی مدینه هجرت نمودی، و هجرتت فتح بود، بعد از آن از هیچ معرکهای که رسول خدا صدر قتال مشرکین در روز فلان و فلان اشتراک ورزید، غایب نگردیدی. بعد از آن رسول خدا صدر حالی وفات نمود که از تو راضی بود، و بعد از وی خلیفه را به خط مشی رسول خدا صیاری و مساعدت نمودی، و با کسی که روی آورده بود، کسی را که روی گردانیده بود زدی، طوری که مردم به خوشی و ناخوشی داخل اسلام گردیدند. بعد از آن خلیفه در حالی درگذشت که از تو راضی بود. بعد از آن به شکل بهتری بر مردم والی شدی، و خداوند توسط تو شهرها را آباد نمود [۵۳]، و توسط تو اموال را جمع کرد، و توسط تو دشمن را نابود ساخت، و خداوند توسط تو بر هر خانواده توسعه در دین و فراخی در رزقهایشان آورد، و بعد از آن خاتمهات را شهادت گردانید، و این برایت مبارک باشد!!.
آن گاه عمر سگفت: به خدا سوگند، مغرور کسیست که او را فریب میدهید، بعد از آن گفت: ای عبداللَّه، آیا روز قیامت نزد خداوند برایم شهادت میدهی؟ گفت: بلی، عمر سگفت: بارخدایا، ستایش تو راست، ای عبداللَّه بن عمر، گونهام را بر زمین بگذار، آنگه او را بر ران خود قرار دادم. گفت: گونهام را بر زمین بگذار، آن گاه ریش و گونه وی را رها نمود تا این که به زمین رسید، در این حال گفت: وای بر تو، و وای بر مادرت ای عمر، اگر خداوند تو را نبخشد ای عمر! و بعد از آن جان سپرد، خداوند رحمتش کند. هنگامی که درگذشت، دنبال عبداللَّه بن عمر بفرستادند، وی گفت: اگر شما آنچه را که او شما را به آن امر نموده است، انجام ندهید، و با مهاجرین و انصار و بزرگان ارتش کسی که از آنها اینجا هست مشورت نکنید من نزدتان نمیآیم. حسن [۵۴]- وقتی که عملکرد عمر سدر وقت مرگش، و ترس او را از پروردگارش برایش ذکر کردند - گفت: مؤمن اینطورمی باشد، که نیکی و خوف را در خود جمع میکند، و منافق بدی و بی باکی و غرور را در خود جمع مینماید، به خدا سوگند، من در آنچه گذشت و در آنچه باقی مانده است، بندهای را نیافتم، که احسان و نیکی برایش افزون گردیده باشد، مگر اینکه خوف و هراسش ازخداوند زیاد شده است، و همچنین در آنچه گذشت و در آنچه باقی مانده، شخصی را نیافتم که در بدی و عصیان زیاده روی نموده مگر این که بی باکی و غرورش زیاد شده است. هیثمی (۷۶/۹) میگوید: اسناد آن حسن است.
[۵۱] عمربن الخطاب سمیخواهد بداند که آیا مورد ضرب قرار گرفتن او توطئهای از جانب گروهی از مردم بوده است، و آن گروه این عمل را به خاطر کدام عمل ناشایسته وی در مقابلش انجام دادهاند، یا اینکه یک عمل خائنانه فردی بوده، و انگیزههای دیگری داشته است. م. [۵۲] در نص «علوج» استعمال شده، که جمع «علج» میباشد، و هدف از آن کفار عجم است، و این اشاره به همان سیاست عمربن الخطاب است که، اجانب را از سن بلوغ به بعد از ورود به مرکز دولت اسلامی که مدینه منوره بود، به خاطر حفظ آن از اختلاط و تکاثر افکار مختلف و جلوگیری از اعمال تخریبی در آن محدوده منع نموده بود، مگر این که عدهای از آتش پرستان بخاطر عوامل و اسباب مختلف وارد مدینه شدند، و در آنجا باقی ماندند، به ویژه ابولؤلؤ که نقاش، آهنگر و نجار بود و میتوانست برای جامعه اسلامی خدمت نماید، وی به وساطت مغیره بن شعبه که امیر کوفه بود توانست وارد مدینه شود، و عمربن الخطاب سپس از درخواست مغیره برای وی که غلام او بود اجازه ورود داد، و بالاخره این او بود که در وقت نماز در سال (۲۳) هجرت دست به این خیانت و جنایت فراموش ناشدنی زد، و عمر سبه این قول خود میخواهد اشاره به همان سیاست خود نماید، که یارانش به گفته خود عمر ساز آن نافرمانی و تعدّی نمودند. م. [۵۳] عمر سامر بنای کوفه و بصره را داده بود. [۵۴] وی حسن بصری است.