حدیث ابن سعد درباره دَین عمر سو دفنش با دو رفیقش و جانشین ساختن شش نفر
ابن سعد (۳۴۴/۳)، ابوعبید، ابن ابی شیبه، بخاری، نسائی و غیر ایشان از عمروبن میمون روایت نمودهاند: و حدیث را در داستان شهادت عمر سیادآور گردیده، و در آن آمده: به عبداللَّه بن عمر گفت: ببین که من چه قدر بدهکارم، و آن را حساب کن، وی گفت: هشتادوشش هزار. فرمود: اگر مال آل عمرآن را کفایت نمود، آن را از طرف من از اموال ایشان بپرداز، وگرنه از بنی عدی بن کعب بخواه، اگر اموال ایشان کفایت کرد خوب، در غیر آن از قریش بخواه، و از آنها به غیرشان تجاوز نکن، و آن را برای من ادا کن. نزد عائشهاُم المؤمنین برو، سلام برسان و بگو: عمربن الخطاب اجازه میخواهد - و نگو امیرالمؤمنین، چون من امروز امیرالمؤمنین نیستم - که با) هردو رفیقش (دفن شود. عبداللَّه بن عمر سنزدش آمد، و او را در حالی یافت که نشسته است و گریه میکند، سلام داد و بعد از آن گفت: عمربن الخطاب اجازه میخواهد که با) هر دو رفیقش (دفن گردد. عائشه گفت: - به خدا سوگند - آن را برای خودم میخواستم، ولی امروز او را بر نفس خود ترجیح میدهم. هنگامی که عبداللَّه آمد، عمر گفت: در دستت چه داری؟ گفت: به تو اجازه داد. عمر گفت: چیزی از آن نزدم مهمتر نبود، بعد از آن گفت: وقتی که من مردم، مرا بر تختم حمل کنید، بعد از آن اجازه بخواه، و بگو: عمربن الخطاب اجازه میخواهد، اگر [عائشه] به تو اجازه داد، مرا داخل کن، و اگر اجازه نداد، مرا به قبرستانهای مسلمانان برگردان.
هنگامی که حمل گردید، گویی مردم را جز در آن روز مصیبتی نرسیده بود، عبداللَّه بن عمر سلام داد و گفت: عمربن الخطاب اجازه میخواهد، و عائشه به وی اجازه داد (و او دفن گردید، خداوند رحمتش کند)، و خداوند وی را (با پیامبر صو ابوبکر) عزّت بخشید. هنگامی که مرگ او فرارسید، به وی گفتند: جانشین تعیین کن، گفت: هیچ کسی را از این افرادی که رسول خدا صوفات نمود و از ایشان راضی بود، به این امر مستحقتر نمیبینم، هر کدامشان را که خلیفه تعیین کردند، همان شخص بعد از من خلیفه است، و نام علی، عثمان، طلحه، زبیر، عبدالرحمن بن عوف و سعد شرا برد. اگر امارت برای سعد رسید، وی خلیفه است، در غیر آن هر کدامشان که خلیفه تعیین گردید، از وی کمک گرفته شود، چون من وی را به خاطر عجز و خیانت برکنار ننمودهام [۵۵]و عبداللَّه را هم همراهشان تعیین نمود که با وی مشورت کنند، ولی چیزی از امر [۵۶]برای وی نبود. هنگامی که جمع شدند، عبدالرحمن بن عوف گفت: کارتان را به سه تن محوّل کنید، آن گاه زبیر حق رأی خود را به علی محوّل ساخت و طلحه حق رأی خود را به عثمان محوّل گردانید و سعد حق رأی خود را به عبدالرّحمن محوّل نمود. بعد از آن سه تن، وقتی که مسؤولیت و کار به آنها سپرده شد به مشورت پرداختند. عبدالرحمن گفت: کدام یک از شما از این کار دست میکشد، و کار را برای من محوّل میسازد؟ و از طرف شما خدا بر من باشد، که از افضل و خیرتان برای مسلمانان دریغ و صرفه نکنم. آن دو تن گفتند: بلی. آن گاه با علی خلوت نموده گفت: خودت از قرابت و نزدیکی با رسول خدا صو سابقه [در اسلام] برخوردار هستی، و از جانب من خداوند حافظ تو باشد، که اگر خلیفه تعیین شدی، عدالت کنی، و اگر عثمان را خلیفه تعیین نمودم، باید بشنوی و اطاعت کنی، گفت: بلی. و با عثمان خلوت نمود، و برای وی مثل این را گفت، عثمان گفت: بلی. بعد از آن به عثمان گفت: ای عثمان دستت را پیش آورد، وی دست خود را پیش آور، و او همراهش بیعت کرد، آن گاه علی و مردم همراهش بیعت نمودند [۵۷]- [۵۸].
[۵۵] عمربن الخطاب سسعد را از ولایت کوفه به خاطر شکایت اهل آن از وی برکنار نموده بود. [۵۶] یعنی حق تعیین شدن «به حیث خلیفه» را نداشت. م. [۵۷] در این نص کلمات داخل قوس و بعضی اصلاحات با مراجعه به حاشیه کتاب انتخاب شده است، که تحقیق کنندگان محترم اصل کتاب آن را گنجانیدهاند. م. [۵۸] بخاری (۱۳۹۲) به مانند آن.