قصه ابن عمر با پدرش درباره دختر خود
ابن سعد و ابن ابی شیبه و ابن عساکر از حسن روایت نمودهاند که: عمربن الخطاب سدختری را دید که به دیوانگی هزیان میگفت، پرسید: این دختر کیست؟ عبداللَّه سگفت: این یکی از دخترانت است، پرسید: این کدام یکی از دخترانم است؟ گفت: دختر من، پرسید: چه چیز وی را به این وضعی رسانیده که من میبینم؟ گفت: عمل تو، بر وی نفقه نمیکنی، گفت: من به خدا سوگند، تو را درباره فرزندت فریب نمیدهم [۵۱۴]، ای مرد [خودت] به فرزندت فراخی کن [۵۱۵]. این چنین در المنتخب (۴۱۸/۴) آمده است.
[۵۱۴] یعنی به طمع اینکه من بر اولادت نفقه کنم فریب نخور بلکه خود متکفل نفقه آنها باش. م. [۵۱۵] این اثر را ابن سعد در طبقات (۳/ ۲۷۷) و ابن ابی شیبة (۸/ ۱۴۹) روایت کردهاند.