حدیث نعمان بن مقرّن سدر این باره
احمد و طبرانی از نعمان بن مقرّن سروایت نمودهاند که گفت: ما چهارصد نفر از مزینه نزد پیامبر خدا صآمدیم، رسول خدا صبه چیزی که میخواست ما را دستور داد، بعضی از مردم گفتند: ای پیامبر خدا، طعامی که از آن به عنوان توشه استفاده کنیم نداریم. آنگاه پیامبر صبه عمر سگفت: «برایشان توشه بده»، عمر سپاسخ داد: نزد من جز اندکی پس مانده خرما دیگر چیزی نیست، و آن را چنان نمیبینم که برایشان کفایت کند. پیامبر صفرمود: «برو و به آنان توشه بده». آن گاه او ما را به بالاخانهای برد، و متوجّه شدیم که در آن مثل یک شتر جوان خاکستری خرما بود، گفت: بگیرید، و قوم ضرورت خود را برداشت. میگوید: من در آخر قوم بودم، میافزاید: و ملتفت شدم و جای یک خرما را هم کم ندیدم، در حالی که چهارصد مرد از آن برداشته بودند [۳۹۷]. هیثمی (۳۰۴/۸) میگوید: رجال احمد رجال صحیحاند.
[۳۹۷] ضعیف. احمد (۵/ ۴۴) و در آن بین سالم بن ابی الحق و نعمان بن المقرن منقطع است.