حدیث حاکم و بیهقی در این باره
نزد حاکم (۲۸۶/۳) از زیدبن اسلم روایت است که: عمر سبه سعید بن عامر بن حذیم سگفت: چرا اهل شام تو را دوست دارند؟ گفت: با آنها مهربانی و مواسات مینمایم، آن گاه عمر به وی ده هزار داد، ولی او آن را مسترد نمود و گفت: من غلامها و اسبهایی دارم و خوب هستم، و میخواهم کارم برای مسلمانان صدقه باشد، عمر گفت: این طور نکن، پیامبر خدا صبه من مالی کمتر از این داد، و من مانند این گفته تو را گفتم، وی به من گفت: «وقتی که خداوند برایت مالی را داد که آن را درخواست ننموده بودی، و نفست نیز بر آن حریص نبوده، آن را بگیر، چون آن رزق خداوند است که برایت عنایت فرموده است». و نزد بیهقی و ابن عساکر از اسلم، چنان که در الکنز (۳۲۵/۳) آمده، روایت است که گفت: از مردی از اهل شام [مردم] راضی بودند، [و او را دوست میداشتند]، عمر به وی گفت: چرا اهل شام تو را دوست میدارند؟ گفت: با ایشان به جنگ میروم، و همراهشان مواسات و هم دردی میکنم، آن گاه به او ده هزار عرضه داشت و گفت: [این را] بگیر، و در غزایت از آن استفاده کن، وی گفت: من از آن بی نیاز هستم... و بعد مانند آن را متذکر شده است.