قصه وی با عبدالرحمن بن عوف و گریهاش بر بسط و گسترش دنیا
ابوعبید و عدنی از عبدالرحمن بن عوف سروایت نمودهاند که گفت: عمر بن الخطاب سکسی را دنبال من فرستاد و نزدش آمدم، هنگامی که به دروازه رسیدم، صدای گریه وی را شنیدم، گفتم: «انا لله وانا الیه راجعون!» برای امیرالمؤمنین، به خدا سوگند، مصیبتی رسیده است، آن گاه داخل شدم و شانه وی را گرفته گفتم: حرفی نیست، حرفی نیست ای امیرالمؤمنین، گفت: نه، بلکه حرفی هست، و دستم را گرفت و مرا داخل دروازه نمود، متوجّه شدم که خرجین [۵۸۰]های زیادی یکی بالای دیگر قرار دارد!! گفت: اکنون آل خطاب نزد خداوند خوار شد، اگر خدا میخواست این را برای دو یار دیگرم - یعنی پیامبر صو ابوبکر - میگردانید، و آنان برای من سنت و روشی میگذاشتند، که به آن اقتدا مینمودم، گفتم: بنشین در این باره فکر میکنیم، آن گاه برای امّهات المؤمنین، چهار چهار هزار سهم دادیم، و برای مهاجرین شانزده هزار تعیین نمودیم، و به سایر مردم دو دو هزار مقرّر کردیم، تا این که همه آن مال را توزیع نمودیم. این چنین در الکنز (۳۱۸/۲) آمده است.
[۵۸۰] در نص «حقبیه» استعمال شده است، که معانی ذیل را افاده میکند: خرجین مانندی که بر پشت پالان بندند، کیسهای که مسافر به پالان بندد و در آن توشه نهد، توشه دان، جعبهای از چرم و مانند آن که در آن جامه گذارند. به نقل از فرهنگ لاروس. م.