درخواست وی از امّ سلمه در ارتباط با بسط و گسترش دنیا و جواب او به وی
بزار از ام سلمه لروایت نموده که: عبدالرحمن بن عوف سنزد وی داخل شد و گفت: ای مادر، ترسیدم که مالم مرا هلاک کند، من مالدارترین قریش هستم، گفت: ای پسرم نفقه کن، چون من از پیامبر خدا صشنیدم که میگفت: «از یارانم کسی هست که مرا پس از جداییام از وی نمیبیند»، آن گاه عبدالرحمن بن عوف سبیرون رفت و با عمر سروبرو گردید، و او را از آن چهام سلمه گفته بود آگاه ساخت، بعد عمر سنزد وی داخل شد و گفت: به خدا سوگند، آیا من هم از آنها هستم؟ پاسخ داد: نخیر، ولی بعد از تو هیچ کسی را برائت نمیدهم. هیثمی (۷۲/۹) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند.