قصه هرمزان با عمر س
بیهقی (۹۶/۹) از انس بن مالک سروایت نموده، که گفت: تستر را محاصره نمودیم، و هرمزان فیصله عمر سرا درباره خویش پذیرفته تسلیم شد، من وی را نزد عمر آوردم، هنگامی که نزد وی رسیدیم، عمر سبه وی گفت: حرف بزن، گفت: سخن زنده را یا سخن مرده را؟ گفت: حرف بزن، باکی نیست. گفت: ما و شما گروههای عرب را خداوند از همدیگر جدا و فارغ نساخته است. ما شما را به بندگی میگرفتیم، به قتل میرساندیم و غصب مینمودیم. ولی هنگامی که خدا با شما شد برای ما دیگر قدرتی نبود. عمر سگفت: [تو] چه میگویی؟ گفتم: ای امیرالمؤمنین دشمنان زیادی را با شوکت شدیدی پشت سر گذاشتم، اگر وی را بکشی قوم از زندگی ناامید میشوند و این به مقاومتشان میافزاید. عمر سگفت: آیا کسی را که براء بنمالک و مجزأه بن ثور را کشته است زنده نگه دارم؟! وقتی که ترسیدم او را میکشد، گفتم: برای کشتن وی راهی نیست، چون به او گفتی: حرف بزن باکی نیست. عمر سگفت: رشوه خوردی و از وی چیزی به دست آوردی؟ گفتم: نه، به خدا سوگند، نه رشوه گرفتم، و نه چیزی از وی به دست آوردهام. گفت: بر آن شهادت خودت یا غیر خودت را بیاور، یا به تعذیبت شروع میکنم. میگوید: آن گاه بیرون رفتم، و به زبیر بن عوام بر خوردم، او با من شهادت داد، و عمر سباز ایستاد، و هرمزان اسلام آورد و عمر برایش وظیفه مقرر نمود.
شافعی نیز این را به معنای آن به اختصار روایت نموده است. چنان که در الکنز (۲۹۸/۲) آمده و بیهقی (۹۶/۹) نیز آن را از طریق جبیربن حیه به سیاق دیگری به طول آن روایت کرده است. و در البدایه (۸۷/۷) آن را خیلیها طویل ذکر نموده است.