قصه بنت خفاف بن ایماء غفاری با عمر س
ابوعبید، بخاری و بیهقی از اسلم روایت نمودهاند که گفت: با عمربن الخطاب سبه بازار رفتم، زن جوانی خود را به عمر سرسانید و گفت: ای امیرالمؤمنین، شوهرم هلاک شده، و فرزندان کوچکی را بهجای گذاشته است، و به خدا سوگند، پای گوسفندی را هم نمیتوانند بپزند [۳۸۲]نه زراعتی دارند، و نه هم شیردهندهای، و من ترسیدم که کفتار آنها را بخورد [۳۸۳]من دختر خفاف بن ایماء غفاری هستم، و پدرم با پیامبر صدر حدیبیه شرکت داشت، عمر سدر همانجا با او ایستاد، گفت: مرحبا به نسب قریب. و بعد از آن به طرف شتر قویای که در منزل بسته بود برگشت و بر آن دو جوال را که از طعام پر ساخته بود، بار نمود، و در میان آنها نفقه و لباس جابهجای کرد، و بعد از آن افسار آن را به آن زن سپرده گفت: جلوی آن را بگیر و بکش، تا این که خداوند خیری برایتان نیاورد، خلاص نمیشود. مردی گفت: ای امیرالمؤمنین، به او بسیار زیاد دادی! عمر سگفت: مادرت تو را گم کند! پدر وی با پیامبر صدر حدیبیه حاضر بوده است، و من به یاد دارم که پدر و برادرش در یک وقت قلعهای را مدّتی محاصره نمودند، و ما آن را فتح نمودیم [۳۸۴]، و باز صبح نمودیم و از آن هر یک سهمی به عنوان غنیمت برداشتیم [۳۸۵]. این چنین در الکنز (۱۴۷/۳) آمده است.
[۳۸۲] یعنی حتی برای کفاف زندگی خود هم کاری کرده نمیتوانند، پس چه رسد به غیر خودشان. [۳۸۳] کفتار در اینجا کنایه از قحط سالی است. [۳۸۴] در کتاب الاموال آمده: «که آن دو آن را فتح نمودند» و این بهتر است. [۳۸۵] بخاری (۴۱۶۰).