حکایت پیامبر صدر این باره
ابن جریر از سهل بن سعد سروایت نموده، که گفت: زنی چادری را برای پیامبر خدا صآورد - سهل میگوید: آن شال کلانی بود و اطرافش دوخته شده بود - و گفت: ای پیامبر خدا نزدت آمدهام تا این را بر تو بپوشانم، پیامبر خدا صآن را گرفت و به آن نیازمند بود و پوشیدش، یکی از اصحابش آن را بر تن پیامبر صدید و گفت: ای پیامبر خدا چقدر خوب است!! این را به من بپوشان، گفت: «آری»، هنگامی که پیامبر خدا ص(برخاست [۳۵۷]اصحاب و یارانش وی را ملامت نمودند و گفتند: وقتی پیامبر خدا صرا دیدی که آن را گرفته و به آن محتاج است، وباز هم آن را از وی خواستی، کار خوبی نکردی، چون میدانی که اگر از وی چیزی خواسته شود آن را باز نمیدارد!! گفت: به خدا سوگند، فقط همین انگیزه مرا به این عمل واداشت، که وقتی رسول خدا صآن را پوشید، من آن را با برکت دانستم که در آن تکفین شوم.
و نزد ابن جریر همچنین از سهل سروایت است که گفت: برای پیامبر خدا صجامه پلنگی رنگی از پشم سیاه بافته شد، که در اطراف آن پشم سفید بهکار برده شده بود و پیامبر صبا آن نزد اصحاب خود بیرون آمد، و با دستش بر ران خود زد و گفت: «آیا نمیبینید این چقدر زیباست!» یک اعرابی گفت: پدر و مادرم فدایت ای پیامبر خدا آن را به من بخشش کن، - و از پیامبر خدا صابداً چیزی خواسته نمیشد که بگوید: نخیر - گفت: «آری»، و آن جامه را به وی داد، و برای خود دو جامه کهنه دیگر را خواست و بر تن نمود، و به مثل آن امر نمود و برایش بافته شد، و رسول خدا صدر حالی وفات نمود که آن جامه تا هنوز در همان جای بافتنش بود. این چنین در کنزالعمال (۴۲/۴) آمده است.
[۳۵۷] به نقل از المنتخب، و در اصل والکنز: «گفت» آمده است.