زندگی وی س
ابونعیم در الحلیه (۲۹۸/۱) از حمزۀبن عبداللَّه بن عمر بروایت نموده، که گفت: اگر طعام زیادی هم نزد عبداللَّه بن عمر میبود پس از دریافت خورندهای برای آن از آن سیر نمیشد، ابن مطیع نزد وی جهت عیادتش داخل شد، و او را دید، که جسمش لاغر شده است، آن گاه به صفیه لگفت: آیا به وی توجّه نمیکنی؟ شاید اگر طعامی برایش بسازی، دوباره چاق و فربه شود، صفیه گفت: ما این کار را میکنیم، ولی او تمام خانوادهاش را و هر کسی را که نزدش حاضر میشود به آن طعام فرا میخواند، بنابراین تو در این مورد همراهش صحبت کن، آن گاه ابن مطیع گفت: ای ابوعبدالرحمن، اگر طعامی برای خود انتخاب کنی، و جسمت دوباره به تو برگردد بهتر میشود، گفت: این هشت سال است که سپری میکنم، و یک مرتبه هم در آن سیر نشدهام - یا گفت: جز یکبار در آن سیر نشدهام - اکنون میخواهی در حالی که از عمرم جز چند روزی باقی نمانده است، سیر شوم.
و نزد وی از عمربن حمزه بن عبداللَّه روایت است که گفت: من با پدرم نشسته بودم، که مردی گذشت و گفت: از چیزی که در مورد آن با عبداللَّه بن عمر در روزی که تو را در جُرف دیدم، صحبت مینمودی به من خبر بده؟ گفت: گفتم: ای عبدالرحمن، استخوانهایت ضعیف شده، و سنت بزرگ گردیده و همنشینانت حق و شرف تو را نمیدانند، چه میشود وقتی بهسوی آنان بازگشتی، فامیل خود را هدایت بدهی تا چیزی برایت آماده کنند، و در مورد طعامت توجّه نمایند. گفت: وای بر تو! به خدا سوگند، من از یازده سال، دوازده سال، سیزده سال و چهارده سال به این طرف سیر نشدهام، حتی یک بار هم سیر نشدهام، حالا چگونه سیر شوم در حالی که از عمرم جز چند روز باقی نمانده است.