قصه وی در این باره هنگام موجودیتش در جحفه
ابونعیم در الحلیه (۳۰۲/۱) از ابوجعفر القاریء روایت نموده، که گفت: مولایم گفت: با ابن عمر ببیرون میروم، و خدمتش را میکنم. میگوید: به هر آب [۴۲۰]که پایین میرفت، اهل آن آب را فرا میخواند و با او میخوردند. میگوید: و پسران بزرگش داخل میشدند و میخوردند، و هر مرد دو لقمه یا سه لقمه میخورد. بعد به جحفه فرود آمد، و آنها آمدند و غلام سیاه عریانی نیز آمد، ابن عمر بوی را خواست، غلام گفت: من جایی نمییابم، اینان جمع شده به هم چسبیدهاند. من ابن عمر برا دیدم که از جای خود یک طرف شد، تا این که او را به سینه خود چسبانید.
[۴۲۰] مراد از آب آبادانیهای کوچکی است که نزد هر آب وجود میداشت. م.