حیات صحابه – جلد سوم

فهرست کتاب

قصه وی با پسرش عبداللَّه و دخترش حفصه در این باره

قصه وی با پسرش عبداللَّه و دخترش حفصه در این باره

ابن ماجه از ابن عمر بروایت نموده که: عمر سدر حالی نزدی وی داخل شد، که بر خوان خود نشسته بود، آن گاه وی جایی را در صدر مجلس برایش گشود، عمر گفت: به نام خدا،) و بعد از آن (به دست خود لقمه‏ای را برداشت، و باز لقمه دومی را گرفت، بعد از آن گفت: من طعم روغنی را می‏یابم که از روغن گوشت نیست، عبداللَّه گفت: ای امیرالمؤمنین، به بازار بیرون رفتم و می‏خواستم [گوشت] چاق بخرم، ولی قیمت آن را پرسیدم، بعد به یک درهم گوشت لاغری خریدم و یک درهم روغن را بر آن افزودم، و خواستم آن به همه عیالم یک یک استخوان برسد، عمر سگفت: این دو هرگاه نزد پیامبر صجمع می‏شدند، یکی آن‏ها را می‏خورد، و دیگری را صدقه می‏نمود. عبداللَّه گفت: ای امیرالمؤمنین، بگیر [۶۲۱]، دیگر هر گاهی نزدم جمع شدند، همانطور خواهم نمود [۶۲۲]. عمر گفت: نه، من این طور نمی‏کنم. این چنین در الکنز (۱۴۶/۲) آمده است.

و ابن سعد (۲۳۰/۳) از ابوحازم روایت نموده، که گفت: عمربن الخطاب نزد دخترش حفصه بداخل شد، و او برایش سوپ سرد و نان تقدیم نمود، و در سوپ روغن ریخت، عمر گفت: دو نانخورش در یک ظرف، آن را تا این که با خداوند ملاقات کنم، نخواهم چشید [۶۲۳].

[۶۲۱] یعنی ای امیرالمؤمنین این بار بخور. [۶۲۲] بدین معنی که این بار بخور، و دیگر هرگز من هردوی این‏ها را با هم یکجای کرده نمی‏خورم، و اگر نزدم جمع شدند، یکی آن‏ها را صدقه می‏کنم، و دیگری را می‏خورم. م. [۶۲۳] ضعیف. ابن ماجه (۳۳۶۱) و آلبانی آن را در ضعیف الجامع (۷۳۵) ضعیف دانسته است.