قصه آنچه میان او و امّ المؤمنین عائشه بدر این باره گذشت
ابن سعد (۱۳۹/۳) از ابوبکر بن حفص بن عمر روایت نموده، که گفت: عائشه لدر حالی نزد ابوبکر سآمد، که او در حالت احتضار قرار داشت و نفسش در سینهاش بود، و عائشه ساین بیت را خواند:
لعمرك مايغنى الثراء عن الفتى
اذا حشرجت يوم وضاق بـهاالصدر
ترجمه: «به عمرت سوگند، ثروت و غنا از جوان، هنگام فرارسیدن مرگ، و تنگ شدن سینه، نمیتواند کاری از پیش ببرد». ابوبکر سبه طرف وی چون غضبناک نگاه نمود و گفت: ای ام المؤمنین، آن طور نیست! ولیکن:
﴿وَجَآءَتۡ سَكۡرَةُ ٱلۡمَوۡتِ بِٱلۡحَقِّۖ ذَٰلِكَ مَا كُنتَ مِنۡهُ تَحِيدُ ١٩﴾[ق: ۱۹].
ترجمه: «و سکرات مرگ به حق فرا رسید، این همان چیزی است که از آن میگریختی و کناره میگرفتی».
من به تو باغی را بخشیده بودم، و در نفس من از آن چیزی هست، بنابراین آن را به میراث بازگردان. گفت: آری، و آن را مسترد ساخت، [و ابوبکر س]افزود: ما از وقتی که امر مسلمین را به عهده گرفتهایم، دینار و درهمی از ایشان نخوردهایم، ولی از طعام درشتشان خوردیم، و از لباسهای خشنشان پوشیدیم، و از غنیمت مسلمین نزد ما کم و زیادی نیست، مگر این غلام حبشی، و این شتر آبکش، و این قطیفه کهنه، وقتی که درگذشتم، آنها را برای عمر ارسال کن، و آنها را از ذمّه خود خلاص کن، و او چنان نمود. هنگامی که فرستاده شد نزد عمر آمد، گریست تا این که اشکهایش سرازیر شد، و میگفت: خداوند أابوبکر را رحمت کند، وی کسی را که بعد از وی است به سختی انداخت!! خداوند أابوبکر را رحمت کند، وی کسی را که بعد از وی است به تکلیف ساخت!! ای غلام بردارشان. عبدالرحمن بن عوف سگفت: سبحاناللَّه، از عیال ابوبکر سیک غلام حبشی و یک شتر آبکش و یک قطیفه کهنه را که پنج درهم قیمت دارد، باز میستانی؟ عمر سگفت: چه امر میکنی؟ گفت: اینها را به عیال وی مسترد کن، گفت: نه، سوگند به ذاتی که محمّد صرا به حق مبعوث گردانیده - یا چنان که سوگند خورد - این ابداً در ولایت من نخواهد بود، ابوبکر در اثنای مرگ از آن به این منظور دست نبرداشت، که آن را به عیالش مسترد کنم!! مرگ از آن قریبتر است.