حیات صحابه – جلد سوم

فهرست کتاب

سیرت وی هنگام والی بودنش در حمص

سیرت وی هنگام والی بودنش در حمص

ابونعیم در الحلیه (۲۴۵/۱) از خالدبن معدان روایت نموده، که گفت: عمربن الخطاب سعیدبن عامربن حذیم جمحی سرا در حمص بر ما والی مقرر نمود، هنگامی که عمربن الخطاب سبه حمص تشریف آورد، گفت: ای اهل حمص، والی‌تان را چطور یافتید؟ آنها از او به وی شکایت نمودند - در آن وقت به اهل حمص نظر به شکایت‌شان از والی‏هایشان کوفه کوچک گفته می‏شد [۳۱۵]- و گفتند: از چهار چیز شکایت داریم: تا روز بلند نشود، برای ما بیرون نمی‏آید. عمر سگفت: این را بزرگ می‏دانم، و افزود: دیگر؟ گفتند: شب به هیچ کسی جواب نمی‏دهد. عمر سگفت: این هم بزرگ است، و افزود: دیگر؟ گفتند: در میان روزها گاهی نزدیک به مرگ می‏شود - یعنی او را بی‌هوشی و نوعی از جنون فرا می‏گیرد -.

راوی می‏افزاید: عمر سمردم و او را با هم جمع نمود و گفت: بارخدایا، رأی مرا امروز درباره وی خطا و ناصواب [ثابت] نگردان، [گفت]: از وی چه شکایتی دارید؟ گفتند: تا روز بلند نشود برای ما بیرون نمی‏آید، [سعید] گفت: به خدا سوگند، اگرچه یادآوری آن را بد می‏دانستم. [ولی با این همه قضیه چنین است که]برای اهلم خادم وجود ندارد، و من خودم خمیر می‏کنم، بعد از آن می‏نشینم تا این که خمیر می‏رسد و آماده می‏شود، بعد نان خود را می‏پزم، سپس وضو نموده، برای‌شان بیرون می‏آید. [عمر س]گفت: دیگر چه شکایتی دارید؟ گفتند: در شب به هیچ کس جواب نمی‏دهد. عمر گفت: [در این باره] چه می‏گویی؟ گفت: اگر چه تذکر آن را بد می‏دیدم، من روز را به ایشان اختصاص دادم، و شب را به خداوند اختصاص داده‏ام. [عمر س]گفت: دیگر چه شکایتی دارید؟ گفتند: وی در هر ماه روزی دارد که در آن نزد ما بیرون نمی‏آید. [عمر س]گفت: [در این باره] چه می‏گویی؟ پاسخ داد: برای خود خادمی ندارم که لباس‌هایم را بشوید، و در لباس دیگری هم ندارم که آن را عوض کنم،) پس می‏نشینم تا این که خشک شود، بعد [۳۱۶]آن را می‏مالم، و بر تن می‏کنم و در آخر روز برای‌شان بیرون می‏آیم). [عمر س] گفت: دیگر از وی چه شکایتی دارید؟ گفتند: در میان روزها گاهی نزدیک به مرگ می‏شود. [عمر س]گفت: در این باره چه می‏گویی؟ پاسخ داد: من شاهد قتل خبیب انصاری در مکه بودم که قریش گوشت وی را بریدند، و بعد از آن او را بر تنه درختی بالا برده، گفتند: آیا دوست داری محمّد صدر جای تو باشد؟ پاسخ داد: به خدا سوگند، من دوست ندارم که در میان اهل و فرزندم باشم، و به محمّد خاری فرو رود، بعد از آن فریاد کشید: یا محمّد! و هر وقت که آن روز را، و عدم نصرت و یاریم را در آن حالت از وی، که مشرک بودم و به خداوند بزرگ ایمان نداشتم، به یاد می‏آورم گمان می‏کنم که خداوند مرا به آن گناه ابداً نخواهد بخشید. و افزود: در همان حالت بیهوشی و دیوانگی به من می‏رسد. آن گاه عمر سگفت: حمد و ستایش خدایی راست که فراست مرا نادرست و خطا نساخت.

آن گاه برای وی هزار دینار فرستاد و گفت: از این، در کارت استفاده کن، همسرش به او گفت: ستایش خدایی راست که ما را از خدمت تو بی نیاز ساخت، سعید به او گفت: آیا چیزی بهتر از آن نمی‏خواهی؟ پول را به کسی می‏دهیم، که آن را در وقت نیازمندی بسیار شدید ما به آن، برای‏مان بیاورد، همسرش گفت: بلی، درست است. آن گاه مردی از اهل بیت خود را که بر وی اعتماد داشت فرا خواند، و آن پول را در کیسه‏های جداگانه بست، و بعد از آن گفت: این را برای بیوه آل فلان، و برای یتیم آل فلان، و برای مسکین آل فلان، و برای مریض آل فلان برسان، و از آن اندک طلایی باقی ماند، آن‏گاه [به خانم خود] گفت: این را تو نفقه کن، و به‌کار خود بازگشت. همسرش گفت: آیا برای‏مان خادمی نمی‏خری؟ آن مال چه شد؟ پاسخ داد: آن مال وقتی که بسیار نیازمند باشی، برایت خواهد آمد.

[۳۱۵] اهل کوفه در شکایت از والیان مشهور بودند. [۳۱۶] به نقل از الحلیه. و این کلمات از اصل افتاده بود.