قصه عمر سبا دو نواسه پیامبر خدا صدر این باره
ابن سعد از جعفر بن محمّد و او از پدرش روایت نموده، که گفت: لباسهایی از یمن برای عمر سآمد، و او آنها را بر مردم توزیع نمود، و آنها لباسها را پوشیده بیرون رفتند، و عمر در میان قبر و منبر نشسته بود، و مردم نزدش آمده بر وی سلام میدادند و برایش دعا میکردند، حسن و حسین باز خانه مادرشان فاطمه لبیرون رفتند و ازمیان مردم میگذشتند، و از آن لباسها چیزی بر تن نداشتند، عمر سرویش ترش شد و پیشانیاش گره خوردو گفت: به خدا سوگند، این لباسهایی که به شما پوشانیدهام مرا خشنود نساخت، گفتند: ای امیرالمؤمنین، رعیت خود را لباس دادی و کار خوبی نمودی، گفت: به خاطر این دو بچه که از میان مردم میگذرند ولی از آن چیزی بر تن ندارند، لباسها از آن دو بزرگ بودند، و آن دو از لباسها کوچک، بعد از آن به یمن [۴۵۴]نامه نوشت: دو لباس به حسن و حسین بفرست، و در این کار عجله نما. بنابراین او برایش دو لباس را فرستاد، و عمر آن دو را پوشانید. این چنین در کنزالعمال (۱۰۶/۷) آمده است. و قصه اسیدبن حضیر و محمّدبن مسلمه با عمر سدر تقسیم نمودن لباس در میان مردم توسط وی در عزت و اکرام انصار، و دادن پارچه خوب برای ام عماره لتوسط وی به خاطر این که در روز احد میجنگید، در قتال زنان گذشت.
[۴۵۴] ممکن درست چنین باشد: بعد از آن برای حاکم خود بر یمن نوشت.