قصه عمر سبا عبداللَّه بن ارقم در این باره
ابن ابی شیبه و احمد و ابن ابی الدنیا و ابن ابی حاتم و ابن عساکر از اسلم روایت نمودهاند که گفت: عبداللَّه بن ارقم را دیدم که نزد عمر سآمد و گفت: ای امیرالمؤمنین، نزد ما زیوری از زیورات جلولاء و ظرفهای نقره است، اگر روزی فارغ شدی به آنها ببین و در موردشان به ما دستور بده، گفت: وقتی که مرا فارغ دیدی آگاهم ساز، بعد او روزی آمد و گفت: من امروز تو را فارغ میبینم، گفت: آری، برایم چرمی را پهن کن، و در خصوص آن مال راهنمایی کرد و روی آن انداخته شد، بعد از آن آمد، و بر آن ایستاده شد و گفت: بار خدایا، تو این مال را متذکر شده گفتهای:
﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ ٱلشَّهَوَٰتِ﴾[آل عمران: ۱۴].
ترجمه: «برای مردمان دوستی آرزوهای نفس آراسته کرده شده است».
-تا این که از آیه فارغ شد- و گفتهای:
﴿لِّكَيۡلَا تَأۡسَوۡاْ عَلَىٰ مَا فَاتَكُمۡ وَلَا تَفۡرَحُواْ بِمَآ ءَاتَىٰكُمۡ﴾[الحدید: ۲۳].
ترجمه: «تا بر آنچه از شما فوت شده تأسف نخورید، و به آنچه به شما داده شده است دلبسته و شادمان نباشید».
و ما جز خوشی و مسرّت به آنچه برای مان زینت دادهای دیگر کاری نمیتوانیم. بار خدایا، ما را چنان بگردان که آن را در حق انفاق کنیم، و از شرّ آن به تو پناه میبرم. میگوید: آن گاه پسری از وی به دنیا آمد، که حمل کرده میشد، و به او عبدالرّحمن بن بهیه گفته میشد، و گفت: ای پدرم، انگشتری به من ببخش گفت: نزد مادرت برو، که برایت آرد سویق مینوشاند، میگوید: به خدا سوگند، برایش چیزی نداد. این چنین در منتخب الکنز (۴۱۲/۴) آمده است.