حیات صحابه – جلد سوم

فهرست کتاب

قصه عمر سبا عبداللَّه بن ارقم در این باره

قصه عمر سبا عبداللَّه بن ارقم در این باره

ابن ابی شیبه و احمد و ابن ابی الدنیا و ابن ابی حاتم و ابن عساکر از اسلم روایت نموده‏اند که گفت: عبداللَّه بن ارقم را دیدم که نزد عمر سآمد و گفت: ای امیرالمؤمنین، نزد ما زیوری از زیورات جلولاء و ظرف‏های نقره است، اگر روزی فارغ شدی به آنها ببین و در موردشان به ما دستور بده، گفت: وقتی که مرا فارغ دیدی آگاهم ساز، بعد او روزی آمد و گفت: من امروز تو را فارغ می‏بینم، گفت: آری، برایم چرمی را پهن کن، و در خصوص آن مال راهنمایی کرد و روی آن انداخته شد، بعد از آن آمد، و بر آن ایستاده شد و گفت: بار خدایا، تو این مال را متذکر شده گفته‏ای:

﴿زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ ٱلشَّهَوَٰتِ[آل عمران: ۱۴].

ترجمه: «برای مردمان دوستی آرزوهای نفس آراسته کرده شده است».

-تا این که از آیه فارغ شد- و گفته‏ای:

﴿لِّكَيۡلَا تَأۡسَوۡاْ عَلَىٰ مَا فَاتَكُمۡ وَلَا تَفۡرَحُواْ بِمَآ ءَاتَىٰكُمۡ[الحدید: ۲۳].

ترجمه: «تا بر آنچه از شما فوت شده تأسف نخورید، و به آنچه به شما داده شده است دلبسته و شادمان نباشید».

و ما جز خوشی و مسرّت به آنچه برای مان زینت داده‏ای دیگر کاری نمی‏توانیم. بار خدایا، ما را چنان بگردان که آن را در حق انفاق کنیم، و از شرّ آن به تو پناه می‏برم. می‏گوید: آن گاه پسری از وی به دنیا آمد، که حمل کرده می‏شد، و به او عبدالرّحمن بن بهیه گفته می‏شد، و گفت: ای پدرم، انگشتری به من ببخش گفت: نزد مادرت برو، که برایت آرد سویق می‏نوشاند، می‏گوید: به خدا سوگند، برایش چیزی نداد. این چنین در منتخب الکنز (۴۱۲/۴) آمده است.