صفات خلیفه از دیدگاه عمر س
و ابن سعد از ابن عباس بروایت نموده، که گفت: برای عمر سآنچنان خدمت نمودم که هیچ یک از اهل بیتش آن طور خدمت ننموده است، و برای وی آن چنان لطف نمودم که چنان لطفی را هیچ یک از خانوادهاش ننموده است، روزی در خانهاش با وی خلوت نمودم - وی با من مینشست مرا احترام مینمود - ناگاه آنچنان نفس سختی [۶۴]کشید، که گمان نمودم نفس وی با آن بیرون خواهد شد، گفتم: آیا از ترس [اینطور نمودی] ای امیرالمؤمنین؟ گفت: از ترس. پرسیدم: و آن چیست؟ گفت: نزدیک شد، و من هم نزدیک گردیدم، و افزود: برای این امر هیچ کس را نمییابم، گفتم: نظرت درباره فلان، فلان، فلان، فلان، فلان و فلان چطور است - همان شش تن اهل شورای را برایش نام برد - و او از هر یک ایشان به قولی برایش جواب داد، و بعد از آن گفت: برای این امر جز شخص قوی به دور از خشونت، نرم به دور از ضعف، سخی به دور از اسراف و امساک کننده به دور از بخل، دیگری سزاوار نیست.
و نزد ابوعبید در الغریب، و نزد خطیب در رواة مالک آمده، که گفت: من با عمربن الخطاب سروزی نشسته بودم، ناگهان نفسی کشید، که گمان نمودم پهلوهایش گشاده شدند. گفتم: ای امیرالمؤمنین، این را جز شری از تو نکشید. گفت: شری، من نمیدانم این امر را پس از خود به چه کسی بسپارم. بعد از آن به طرف من متوجّه شد و گفت: شاید تو رفیقت را برای آن، اهل ببینی. گفتم: او برای آن، به خاطر سابقه و فضیلتش، اهل است. گفت: او چنان است که گفتی، ولی او مردی است که در او شوخی و مزاح وجود دارد... و آن را متذکر شده تا این که گفت: برای این امر جز شدید به دور از خشونت، نرم به دور از ضعف، سخی به دور از اسراف، و ممسک به دور از بخل دیگری سزاوار نیست. و ابن عباس بمیگفت: این خصلتها جز در عمر سجمع نشده بود.
و نزد ابن عساکر آمده، که گفت: من خدمت عمربن الخطاب سرا مینمودم، و او را گرامی و بزرگ میداشتم، روزی نزد وی در خانهاش داخل شدم، که خود به تنهایی خلوت نموده بود، و آنچنان نفسی کشید که گمان نمودم جانش برآمد، بعد از آن سر خود را به طرف آسمان بلند نمود و نفس دردناکی کشید. میگوید: آن گاه خود را مکلّف کردم و به خود جرأت داده گفتم: به خدا سوگند، از وی خواهم پرسید، گفتم: به خدا سوگند، ای امیرالمؤمنین، این را از تو جز اندوهی بیرون نکشید. گفت: به خدا سوگند، اندوه و اندوه شدید!! برای این امر جای گذاشتنی نیافتم - هدفش خلافت است -. بعد از آن گفت: شاید تو بگویی که دوستت - علی س- برای آن اهل است. میگوید: عرض کردم: ای امیرالمؤمنین، آیا او اهل آن در هجرت خود، و اهل آن در صحبت خود و اهل آن در قرابت خود نیست؟ گفت: او چنان است که متذکر شدی، ولی مردی است که در وی مزاح وجود دارد... و آن را متذکر گردیده، تا این که گفت: این امر را جز شخص نرم به دور از ضعف، و قوی به دور از خشونت، و سخی به دور از اسراف، و ممسک به دور از بخل نمیتواند به دوش بگیرد. میگوید: عمر سگفت: کسی توان این امر را ندارد جز مردی که مداهنه نکند، و ریا ننماید و حرص و آرزوگرایی را دنبال نکند، و کسی توان امر خداوند را ندارد جز مردی که حرفی را که از ارادهاش ناشی نشده باشد به زبان نیاورد، و به حق بر گروه و حزب خود حکم کند - و در اصل آمده - بر وجوب آن. این چنین در الکنز (۱۵۹ ۱۵۸/۳) آمده است.
و نزد عبدالرزاق از عمر سروایت است که گفت: میسزد این امر را کسی به عهده بگیرد، که چهار خصلت در وی موجود باشد: نرمی به دور از ضعف، شدت به دور از خشونت، امساک به دور از بخل و بخشش به دور از اسراف، و اگر یکی از اینها ساقط گردد، سه مورد دیگر فاسد میشود. و همچنین نزد وی و ابن عساکر و غیر ایشان از عمر سروایت است که گفت: امر خداوند را کسی میتواند برپا کند که مداهنه نمیکند، ریا نمینماید، از خواهشهای نفس پیروی نمیکند، عزت خود را نگه میدارد و در خشم و تندی خود، حق را کتمان نمینماید. این چنین در کنزالعمال (۱۶۵/۳) آمده است.
و ابن سعد (۲۲۱/۳) از سفیان بن ابی العوجاء [۶۵]روایت نموده، که گفت: عمربن الخطاب سفرمود: به خدا سوگند، من نمیدانم خلیفه هستم یا پادشاه؟ اگر پادشاه باشم این امری است دشوار و بزرگ!. گویندهای گفت: ای امیرالمؤمنین، در میان آن دو فرق است، خلیفه حق را میگیرد، و آن را در حق میگذارد، و تو بحمداللَّه این طور هستی، و پادشاه بر مردم ستم میکند، و از این میگیرد و به آن میدهد، آن گاه عمر خاموش شد. و نزد وی همچنین از سلمان روایت است که عمر سبه او گفت: آیا من پادشاه هستم یا خلیفه؟ سلمان به او گفت: اگر تو از سرزمین مسلمانان یک درهم یا کمتر و یا بیشتر از آن را جمعآوری کنی، و بعد آن را در غیر حقش بگذاری پادشاه هستی و نه خلیفه، آن گاه چشمهای عمر پر از اشک شد و گریست، این چنین در منتخب کنزالعمال (۳۸۳/۴) آمده است.
و نزد نعیم بن حماد در الفتن از مردی از بنی اسد روایت است که: وی حاضر و شاهد بود، که عمربن الخطاب ساز اصحاب خود سؤال نمود، و در میان آنها: طلحه، سلمان، زبیر و کعب شنیز بودند، و گفت: من از شما چیزی میپرسم، از اینکه به من دروغ بگویید برحذر باشید چون در آن صورت مرا هلاک میکنید و خود را هم هلاک میسازید، شما را به خدا سوگند میدهم، که آیا من خلیفه هستم یا پادشاه؟ طلحه و زبیر گفتند: تو ما را از امری میپرسی که ما آن را نمیدانیم، و نمیفهمیم که فرق خلیفه با پادشاه چیست. آن گاه سلمان گفت: با گوشت و خون خود شهادت میدهد [۶۶]که تو خلیفه هستی و پادشاه نیستی. عمر گفت: اگر تو این را میگویی، تو نزد رسول خدا صداخل میشدی و با وی مینشستی. بعد از آن سلمان گفت: این بدان خاطر است که تو در میان رعیت عدالت میکنی، در میانشان مساوی تقسیم مینمایی، بر آنها شفقت و مهربانی میکنی مانند مردی که به اهلش شفقت و مهربانی میکند و به کتاب خداوند تعالی داوری مینمایی. آن گاه کعب سگفت: من گمان نمینمودم که در مجلس هیچ کسی غیر از من فرق میان خلیفه و پادشاه را بداند، ولی خداوند سلمان را از حکمت و علم پر نموده، بعد از آن کعب افزود: شهادت میدهم که تو خلیفه هستی و پادشاه نیستی. عمر سبه او گفت: و این چطور؟ پاسخ داد: تو را در کتاب خدا مییابم. عمر پرسید: مرا به نامم مییابی؟ گفت: نخیر، ولی به صفتت تو را مییابم: نبوت را، بعد از آن خلافت و رحمت را بر خط مشی نبوت، بعد از آن خلافت و رحمت را بر منهج نبوت و بعد از آن پادشاهی مبتنی بر ستم را. این چنین در منتخب الکنز (۳۸۹/۴) آمده است.
[۶۴] در نص «شهیق»استعمال شده، که «دم فرو بردن و نفس بالا کشیدن» را افاده میکند. م. [۶۵] به نقل از الطبقات (۲۲۱/۳)، و در اصل والمنتخب (۳۸۳/۴) ابوالعوجاء آمده است. [۶۶] گرچه در کتاب «میدهد» ذکر است اما مرادش خود سلمان است یعنی من با گوشت و خون خود شهادت میدهم.