حیات صحابه – جلد سوم

فهرست کتاب

سیرت وی هنگامی که عمر ساو را به عنوان والی به حمص اعزام نمود، و گفتار عمر سدرباره وی

سیرت وی هنگامی که عمر ساو را به عنوان والی به حمص اعزام نمود، و گفتار عمر سدرباره وی

ابونعیم در الحلیه (۲۴۷/۱) از عبدالملک بن هارون بن عنتره و او از پدر و جدّش و او از عمیربن سعد انصاری سروایت نموده، که گفت: عمربن الخطاب سوی را به عنوان والی حمص فرستاد، یکسال درنگ نمود و خبری از وی برایش نمی‏آمد. آن گاه عمر سبه کاتب خود گفت: به عمیر بنویس، به خداوند سوگند، گمان می‏کنم وی در برابر ما خیانت نموده است:

«اذا جاءك كتابي هذا فاقبل وأقبل بمـا جبيت من في الـمسلمين حين تنظر في كتابي هذا».

ترجمه: «وقتی که این نامه‏ام به تو رسید، حرکت کن، و آنچه را از فی‏ء مسلمین جمع نموده‏ای وقتی که نامه‏ام را دیدی آن را نیز با خود بیاور».

بنابراین عمیر ستوشه دان خود را گرفت، و توشه و کاسه خویش را در آن گذاشت، و مشکش را به گردن آویخت و نیزه خود را گرفته راهی مدینه گردید، تا این که داخل مدینه شد، می‏گویند: وقتی که رسید رنگش دگرگون، رویش گردآلود و موهایش راست گردیده بود. آن گاه نزد عمر سداخل گردید و گفت: ای امیرالمؤمنین، السلام علیك ورحمة اللَّه وبرکاته، عمر سگفت: چه حالی داری؟ عمیر سپاسخ داد، مگر حالم را نمی‏بینی؟ آیا مرا سالم و خون پاک نمی‏بینی، و دنیا همراهم است و با شاخش خود را می‏کشم. عمر گفت: همراهت چیست؟ عمر سگمان نمود که وی با خود مال آورده است. عمیر گفت: همراهم توشه دانم است، که توشه خود را در آن می‏گذارم، و کاسه‏ام است که در آن می‏خورم، و سرولباسم را در آن می‏شویم، مشکم همراهم است که در آن آب وضو و نوشیدنی خود را حمل می‏کنم، و نیزه‏ام است که بر آن تکیه می‏کنم، و توسط آن با دشمن اگر معترض گردید، جهاد می‏نمایم، بنابراین به خدا سوگند، دنیا جز تبع متاع من نیست. عمر سگفت: همینطور پیاده آمدی؟ گفت: آری. گفت: آیا کسی نبود که مرکبش را تا اینجا امانت به تو می‏داد، و بر آن سوار می‏شدی؟ پاسخ داد: آنها [این کار را]نکردند، و من [نیز] از ایشان این را طلب ننمودم. عمر سگفت: از نزد بد مسلمانان بیرون رفتی. عمیر به او گفت: ای عمر از خدا بترس، تو را خدا از غیبت نهی نموده است، من آنها را دیدم که نماز فجر را می‏خواندند [۳۰۶]. عمر سگفت: تو را کجا فرستادم؟ - و در روایت طبرانی آمده: آنچه من تو را دنبال آن فرستادم، کجاست؟ - و چه کردی؟ گفت: ای امیرالمؤمنین سؤالت چیست؟ عمر گفت: سبحان‏اللَّه! عمیر گفت: اگر نمی‏ترسیدم که تو را جگرخون و غمگین می‏کنم، به تو خبر نمی‏دادم، مرا فرستادی، وقتی به آن شهر رسیدم، مردمان صالح آن دیار را جمع نمودم، و آنان را به جمع آوری فی‏ء‌شان مؤظّف ساختم، هنگامی که جمعش نمودند، من آن را در جاهایش قرار دادم [۳۰۷]، و اگر چیزی از آن به تو می‏رسید، حتماً برایت می‏آوردم. عمر سگفت: برای ما چیزی نیاورده‏ای؟ گفت: نه. عمر سگفت: عهد عمیر را تجدید کنید [۳۰۸]، عمیر گفت: این کاری است که نه آن را برای تو می‏کنم و نه هم برای هر کسی که بعد از تو می‏آید، چون به خدا سوگند درست نماندم، بلکه سالم هم باقی نماندم، من به یک مسیحی گفتم: خداوند رسوایت کند، این چیزی است، ای عمر که تو مرا بدان پیش نمودی! و بدبخت‏ترین روزهایم روزی است، ای عمر، که با تو باقی ماندم، و از عمر ساجازه خواست، و او نیز به او اجازه داد، به منزل خود بر گشت، می‏گوید: و در میان او و مدینه چندین میل فاصله بود.

هنگامی که عمیر منصرف گردید، عمر سگفت: گمان می‏کنم وی به ما خیانت نموده است، آن‏گاه مردی را که به او حارث گفته می‏شد صد دینار داد و فرستاد، و به او گفت: به طرف عمیر حرکت کن، و نزدش چون مهمان برو، اگر اثر چیزی را دیدی، برگرد، و اگر حالت دشوار را دیدی، این صد دینار را به او بده. حارث حرکت نمود، و عمیر را در حالی یافت، که در کناره دیواری نشسته و پیراهن خود را از شپش پاک می‏کند، حارث به او سلام داد، عمیر به وی گفت: پایین بیا خدا رحمتت کند و او پایین آمد. بعد از آن از او پرسید و گفت: از کجا آمدی؟ پاسخ داد: از مدینه. پرسید: امیرالمؤمنین را بر چه حالت ترک نمودی؟ گفت: خوب بود. گفت: مسلمانان را بر چه حالت ترک نمودی؟ پاسخ داد: خوب بودند. گفت: آیا حدود جاری نمی‏شود؟ گفت: بلی، فرزندش را که مرتکب فاحشه شده بود زد، و بر اثر ضرب وی درگذشت [۳۰۹]، عمیر گفت: بار خدایا عمر را مدد کن، چون من او را بسیار دوستدار تو می‏بینم. می‏گوید: او مدت سه روز مهمان ایشان شد، و آنها جز یک قرص نان جوین دیگر چیزی نداشتند، و آن را هم به وی می‏دادند، و خود گرسنه می‏خوابیدند، تا این که به مشقّت افتادند. آن گاه عمیر به وی گفت: تو ما را گرسنه ساختی، اگر خواسته باشی از نزد ما برگردی این کار را بکن. می‏گوید: آن گاه آن دینارها را درآورد و به وی داد، و گفت: این را امیرالمؤمنین برایت روان نموده است، و از آن استعانت جوی، گوید: وی فریاد برآورد و گفت: من به آن نیازی ندارم، آن را مسترد کن. آن گاه همسرش به وی گفت: اگر بدان نیازی داشتی خوب، در غیر آن، آن را در جاهایش قرار بده [۳۱۰]. عمیر گفت: قسم به خدا، من چیزی ندارم که آن را در آن بگذارم، همسرش پایین پیراهن خود را پاره نمود و پاره‏ای را به وی داد، پول را در آن گذاشت. سپس خارج شد و آن را در میان فرزندان شهدا و فقرا تقسیم نمود، و بعد بازگشت و فرستاده [عمر، حارث ب]گمان می‏برد که به وی نیز چیزی از آن خواهد داد. و در پایان گفت: از طرف من به امیرالمؤمنین سلام برسان.

بعد حارث به طرف عمر سبازگشت، عمر سپرسید: چه دیدی؟ گفت: ای امیرالمؤمنین حالت شدیدی را دیدم. پرسید: با دینارها چه کرد؟ گفت: نمی‏دانم. می‏گوید: آن گاه عمر برایش نوشت، چون این نامه‏ام به تو رسید، بدون این که آن را از دست خود بگذاری به طرف من حرکت کن. وی به طرف عمر حرکت نمود و نزدش آمد، عمر به او گفت: با دینارها چه کردی؟ گفت: آنچه کردم، کردم، چرا از آنها می‏پرسی؟ گفت: تو را سوگند می‏دهم که به من خبر بده که با آن‏ها چه کردی؟ پاسخ داد: آن را برای خود پیش فرستادم [۳۱۱]، گفت: خدا تو را رحمت کند، و بعد یک وسق [۳۱۲]طعام و دو لباس هدیه نمود. وی گفت: به طعام نیازی ندارم چون در منزل دو صاع جو دارم، و تا آن را بخورم خداوند دیگر رزق نصیب می‏کند، بنابراین طعام را نگرفت. اما درباره گرفتن دو لباس، وی گفت: مادر فلان برهنه است، و آن دو را گرفت و به منزل خود بازگشت، و اندکی درنگ ننموده بود که درگذشت خدا رحمتش کند. این خبر به عمر رسید، و بر وی گران تمام شد، و برایش دعای رحمت نمود و پیاده همراه تعدادی از پیادگان به طرف بقیع غرقد [۳۱۳]بیرون آمد، و به یاران خود گفت: هر کس خواست و آرزوی خویش را اظهار کند که چه می‏خواهد؟ یکی گفت: ای امیرالمؤمنین دوست داشتم مال زیادی می‏داشتم، و برای خدا اینقدر و آنقدر غلام را رها می‏نمودم، و دیگری گفت: دوست داشتم که مالی می‏داشتم و آن را در راه خدا نفقه می‏کردم، و دیگری گفت: دوست داشتم از قوّتی بر خوردار می‏بودم که دلو آب زمزم را برای حجاج بیت الحرام می‏کشیدم. عمر گفت: من دوست داشتم مردی چون عمیربن سعد می‏داشتم، که در کارهای مسلمین از وی استعانت می‏جستم [۳۱۴]. و مثل این را طبرانی نیز از عمیربن سعد روایت نموده است. و هیثمی (۳۸۴/۹) می‏گوید: در این روایت عبدالملک بن ابراهیم بن عنتره آمده، و متروک می‏باشد. این چنین در نزد هیثمی آمده، ولی آنچه درست معلوم می‏شود این است که وی عبدالملک بن هارون بن عنتره است، چنان که در کتب اسماء الرجال آمده است، و این را ابن عساکر از طریق محمّدبن مزاحم به طول آن به معنای این و با زیادت‌هایی، چنان که در الکنز (۷۹/۷) آمده، روایت نموده است.

[۳۰۶] در حدیث آمده است: کسی که نماز صبح را به جماعت بخواند در ذمه خداوند تبارک و تعالی است. [۳۰۷] یعنی در مستحقین آن دیار تقسیم نمودم. م. [۳۰۸] دوره خدمت وی را تمدید نمایید. م. [۳۰۹] جمهور علماء بر این باوراند که این قصه عمر سبا پسرش موضوعی و دروغ است. [۳۱۰] یعنی آن را صدقه کن. [۳۱۱] صدقه نمودم. م. [۳۱۲] وسق پیمانه‏ای است به قدر شصت صاع. م. [۳۱۳] بقیع غرقد: قبرستان اهل مدینه است، که در آن غرقد وجود داشت، و غرقد نوعی از درخت خاردار است، و بدین لحاظ آن را بقیع غرقد می‏نامند. [۳۱۴] بسیار ضعیف. طبرانی (۱۷/ ۵ – ۵۳) عبدالملک بن هارون در سند آن متروک است. نگا: المجمع (۹/ ۳۸۴).