سیرت وی هنگامی که عمر ساو را به عنوان والی به حمص اعزام نمود، و گفتار عمر سدرباره وی
ابونعیم در الحلیه (۲۴۷/۱) از عبدالملک بن هارون بن عنتره و او از پدر و جدّش و او از عمیربن سعد انصاری سروایت نموده، که گفت: عمربن الخطاب سوی را به عنوان والی حمص فرستاد، یکسال درنگ نمود و خبری از وی برایش نمیآمد. آن گاه عمر سبه کاتب خود گفت: به عمیر بنویس، به خداوند سوگند، گمان میکنم وی در برابر ما خیانت نموده است:
«اذا جاءك كتابي هذا فاقبل وأقبل بمـا جبيت من في الـمسلمين حين تنظر في كتابي هذا».
ترجمه: «وقتی که این نامهام به تو رسید، حرکت کن، و آنچه را از فیء مسلمین جمع نمودهای وقتی که نامهام را دیدی آن را نیز با خود بیاور».
بنابراین عمیر ستوشه دان خود را گرفت، و توشه و کاسه خویش را در آن گذاشت، و مشکش را به گردن آویخت و نیزه خود را گرفته راهی مدینه گردید، تا این که داخل مدینه شد، میگویند: وقتی که رسید رنگش دگرگون، رویش گردآلود و موهایش راست گردیده بود. آن گاه نزد عمر سداخل گردید و گفت: ای امیرالمؤمنین، السلام علیك ورحمة اللَّه وبرکاته، عمر سگفت: چه حالی داری؟ عمیر سپاسخ داد، مگر حالم را نمیبینی؟ آیا مرا سالم و خون پاک نمیبینی، و دنیا همراهم است و با شاخش خود را میکشم. عمر گفت: همراهت چیست؟ عمر سگمان نمود که وی با خود مال آورده است. عمیر گفت: همراهم توشه دانم است، که توشه خود را در آن میگذارم، و کاسهام است که در آن میخورم، و سرولباسم را در آن میشویم، مشکم همراهم است که در آن آب وضو و نوشیدنی خود را حمل میکنم، و نیزهام است که بر آن تکیه میکنم، و توسط آن با دشمن اگر معترض گردید، جهاد مینمایم، بنابراین به خدا سوگند، دنیا جز تبع متاع من نیست. عمر سگفت: همینطور پیاده آمدی؟ گفت: آری. گفت: آیا کسی نبود که مرکبش را تا اینجا امانت به تو میداد، و بر آن سوار میشدی؟ پاسخ داد: آنها [این کار را]نکردند، و من [نیز] از ایشان این را طلب ننمودم. عمر سگفت: از نزد بد مسلمانان بیرون رفتی. عمیر به او گفت: ای عمر از خدا بترس، تو را خدا از غیبت نهی نموده است، من آنها را دیدم که نماز فجر را میخواندند [۳۰۶]. عمر سگفت: تو را کجا فرستادم؟ - و در روایت طبرانی آمده: آنچه من تو را دنبال آن فرستادم، کجاست؟ - و چه کردی؟ گفت: ای امیرالمؤمنین سؤالت چیست؟ عمر گفت: سبحاناللَّه! عمیر گفت: اگر نمیترسیدم که تو را جگرخون و غمگین میکنم، به تو خبر نمیدادم، مرا فرستادی، وقتی به آن شهر رسیدم، مردمان صالح آن دیار را جمع نمودم، و آنان را به جمع آوری فیءشان مؤظّف ساختم، هنگامی که جمعش نمودند، من آن را در جاهایش قرار دادم [۳۰۷]، و اگر چیزی از آن به تو میرسید، حتماً برایت میآوردم. عمر سگفت: برای ما چیزی نیاوردهای؟ گفت: نه. عمر سگفت: عهد عمیر را تجدید کنید [۳۰۸]، عمیر گفت: این کاری است که نه آن را برای تو میکنم و نه هم برای هر کسی که بعد از تو میآید، چون به خدا سوگند درست نماندم، بلکه سالم هم باقی نماندم، من به یک مسیحی گفتم: خداوند رسوایت کند، این چیزی است، ای عمر که تو مرا بدان پیش نمودی! و بدبختترین روزهایم روزی است، ای عمر، که با تو باقی ماندم، و از عمر ساجازه خواست، و او نیز به او اجازه داد، به منزل خود بر گشت، میگوید: و در میان او و مدینه چندین میل فاصله بود.
هنگامی که عمیر منصرف گردید، عمر سگفت: گمان میکنم وی به ما خیانت نموده است، آنگاه مردی را که به او حارث گفته میشد صد دینار داد و فرستاد، و به او گفت: به طرف عمیر حرکت کن، و نزدش چون مهمان برو، اگر اثر چیزی را دیدی، برگرد، و اگر حالت دشوار را دیدی، این صد دینار را به او بده. حارث حرکت نمود، و عمیر را در حالی یافت، که در کناره دیواری نشسته و پیراهن خود را از شپش پاک میکند، حارث به او سلام داد، عمیر به وی گفت: پایین بیا خدا رحمتت کند و او پایین آمد. بعد از آن از او پرسید و گفت: از کجا آمدی؟ پاسخ داد: از مدینه. پرسید: امیرالمؤمنین را بر چه حالت ترک نمودی؟ گفت: خوب بود. گفت: مسلمانان را بر چه حالت ترک نمودی؟ پاسخ داد: خوب بودند. گفت: آیا حدود جاری نمیشود؟ گفت: بلی، فرزندش را که مرتکب فاحشه شده بود زد، و بر اثر ضرب وی درگذشت [۳۰۹]، عمیر گفت: بار خدایا عمر را مدد کن، چون من او را بسیار دوستدار تو میبینم. میگوید: او مدت سه روز مهمان ایشان شد، و آنها جز یک قرص نان جوین دیگر چیزی نداشتند، و آن را هم به وی میدادند، و خود گرسنه میخوابیدند، تا این که به مشقّت افتادند. آن گاه عمیر به وی گفت: تو ما را گرسنه ساختی، اگر خواسته باشی از نزد ما برگردی این کار را بکن. میگوید: آن گاه آن دینارها را درآورد و به وی داد، و گفت: این را امیرالمؤمنین برایت روان نموده است، و از آن استعانت جوی، گوید: وی فریاد برآورد و گفت: من به آن نیازی ندارم، آن را مسترد کن. آن گاه همسرش به وی گفت: اگر بدان نیازی داشتی خوب، در غیر آن، آن را در جاهایش قرار بده [۳۱۰]. عمیر گفت: قسم به خدا، من چیزی ندارم که آن را در آن بگذارم، همسرش پایین پیراهن خود را پاره نمود و پارهای را به وی داد، پول را در آن گذاشت. سپس خارج شد و آن را در میان فرزندان شهدا و فقرا تقسیم نمود، و بعد بازگشت و فرستاده [عمر، حارث ب]گمان میبرد که به وی نیز چیزی از آن خواهد داد. و در پایان گفت: از طرف من به امیرالمؤمنین سلام برسان.
بعد حارث به طرف عمر سبازگشت، عمر سپرسید: چه دیدی؟ گفت: ای امیرالمؤمنین حالت شدیدی را دیدم. پرسید: با دینارها چه کرد؟ گفت: نمیدانم. میگوید: آن گاه عمر برایش نوشت، چون این نامهام به تو رسید، بدون این که آن را از دست خود بگذاری به طرف من حرکت کن. وی به طرف عمر حرکت نمود و نزدش آمد، عمر به او گفت: با دینارها چه کردی؟ گفت: آنچه کردم، کردم، چرا از آنها میپرسی؟ گفت: تو را سوگند میدهم که به من خبر بده که با آنها چه کردی؟ پاسخ داد: آن را برای خود پیش فرستادم [۳۱۱]، گفت: خدا تو را رحمت کند، و بعد یک وسق [۳۱۲]طعام و دو لباس هدیه نمود. وی گفت: به طعام نیازی ندارم چون در منزل دو صاع جو دارم، و تا آن را بخورم خداوند دیگر رزق نصیب میکند، بنابراین طعام را نگرفت. اما درباره گرفتن دو لباس، وی گفت: مادر فلان برهنه است، و آن دو را گرفت و به منزل خود بازگشت، و اندکی درنگ ننموده بود که درگذشت خدا رحمتش کند. این خبر به عمر رسید، و بر وی گران تمام شد، و برایش دعای رحمت نمود و پیاده همراه تعدادی از پیادگان به طرف بقیع غرقد [۳۱۳]بیرون آمد، و به یاران خود گفت: هر کس خواست و آرزوی خویش را اظهار کند که چه میخواهد؟ یکی گفت: ای امیرالمؤمنین دوست داشتم مال زیادی میداشتم، و برای خدا اینقدر و آنقدر غلام را رها مینمودم، و دیگری گفت: دوست داشتم که مالی میداشتم و آن را در راه خدا نفقه میکردم، و دیگری گفت: دوست داشتم از قوّتی بر خوردار میبودم که دلو آب زمزم را برای حجاج بیت الحرام میکشیدم. عمر گفت: من دوست داشتم مردی چون عمیربن سعد میداشتم، که در کارهای مسلمین از وی استعانت میجستم [۳۱۴]. و مثل این را طبرانی نیز از عمیربن سعد روایت نموده است. و هیثمی (۳۸۴/۹) میگوید: در این روایت عبدالملک بن ابراهیم بن عنتره آمده، و متروک میباشد. این چنین در نزد هیثمی آمده، ولی آنچه درست معلوم میشود این است که وی عبدالملک بن هارون بن عنتره است، چنان که در کتب اسماء الرجال آمده است، و این را ابن عساکر از طریق محمّدبن مزاحم به طول آن به معنای این و با زیادتهایی، چنان که در الکنز (۷۹/۷) آمده، روایت نموده است.
[۳۰۶] در حدیث آمده است: کسی که نماز صبح را به جماعت بخواند در ذمه خداوند تبارک و تعالی است. [۳۰۷] یعنی در مستحقین آن دیار تقسیم نمودم. م. [۳۰۸] دوره خدمت وی را تمدید نمایید. م. [۳۰۹] جمهور علماء بر این باوراند که این قصه عمر سبا پسرش موضوعی و دروغ است. [۳۱۰] یعنی آن را صدقه کن. [۳۱۱] صدقه نمودم. م. [۳۱۲] وسق پیمانهای است به قدر شصت صاع. م. [۳۱۳] بقیع غرقد: قبرستان اهل مدینه است، که در آن غرقد وجود داشت، و غرقد نوعی از درخت خاردار است، و بدین لحاظ آن را بقیع غرقد مینامند. [۳۱۴] بسیار ضعیف. طبرانی (۱۷/ ۵ – ۵۳) عبدالملک بن هارون در سند آن متروک است. نگا: المجمع (۹/ ۳۸۴).