داستان عمر سو زنی که شوهرش نبود
عبدالرزاق و بیهقی از حسن روایت نمودهاند که گفت: عمربن الخطاب سکسی بهسوی زنی که شوهرش نبود، و نزدش داخل میشدند [۲۵۶]فرستاد، و این عمل را ناپسند دانست، و به او گفته شد: نزد عمر بیا، آن زن گفت: وای بر من، مرا به عمر چه کار! در حالی که در جریان راه قرار داشت، ترسید و درد زاییدن فرایش گرفت، و داخل منزلی شد، و پسرش را انداخت، و آن طفل دو صدا کشید و بعد از آن جان داد، آن گاه عمر ساز اصحاب پیامبر صمشورت خواست، بعضی از آنها اظهارنظر کردند که بر تو چیزی نیست [۲۵۷]، چون تو والی و تأدیب کننده هستی، و علی سخاموش ماند، آن گاه عمر سروی به طرف علی گردانیده گفت: تو چه میگویی؟ گفت: اگر این را از رأی خود گفته باشند، رأیشان به خطا رفته است، و اگر به خواهش و هوای تو گفته باشند، برایت خیرخواهی نکردهاند، من بر آن هستم که دیه وی بر تو لازم است، چون تو او را به وحشت انداختی، و فرزندش را به سبب تو سقط کرد، بنابراین عمر سعلی سرا دستور داد تا دیه وی را بر قریش تقسیم نماید، و دیه وی را از قریش به خاطر این که این قتل خطا بوده است جمعآوری نماید. این چنین در کنزالعمال (۳۰۰/۷) آمده است.
[۲۵۶] یعنی اشخاص بیگانه نزد وی داخل میشدند. [۲۵۷] یعنی بر تو تاوانی نیست. م.