آنچه میان عمربن الخطاب سو گروهی از صحابه در شام اتفاق افتاد
ابن عساکر ویشکری از جویریه س- میگوید بعضی آن از نافع و بعض آن از مردی از پسران ابودرداء است - روایت نمودهاند که گفت: ابودرداء از عمر اجازه خواست تا به طرف شام برود. عمر سگفت: من به تو اجازه نمیدهم مگر این که کار کنی [۲۱۹]، گفت: من کار نمیکنم. عمر سافزود: من به تو اجازه نمیدهم. ابودرداء گفت: من میروم و برای مردم سنت نبیشان صرا میآموزم و یاد میدهم و برایشان نمازمی گزارم، بنابراین به او اجازه داد. [بعد از مدتی] عمر سبه طرف شام خارج گردید، و هنگامی که به آنها نزدیک گردید توقف نمود، تا این که بیگاه کرد. هنگامی که شب فرایش گرفت، گفت: ای یرفأ [۲۲۰]به طرف یزیدبن (ابی) سفیان حرکت کن، وی را ببین که نزدش افسانه گویاناند، چراغ است، و دیبا و ابریشمی را از غنیمت مسلمانان برای خود فرش نموده است، به وی سلام میدهی، سلام را به تو پاسخ میدهد، و اجازه طلب میکنی، ولی تا این که نداند تو کیستی به تو اجازه نمیدهد. آن گاه حرکت نمودیم تا این که به دروازه وی رسیدیم، گفت: السلام علیکم. پاسخ داد: و علیکم السلام. گفت: داخل شوم؟ پرسید: تو کیستی؟ یرفأ گفت: این کسی است که تو را [آمدنش] غمگین میسازد، این امیرالمؤمنین است. آن گاه دروازه را باز نمود. که افسانه گویان و چراغ وجود داشت، و دیبا و ابریشمی را فرش نموده بود. عمر سگفت: ای یرفأ، دروازه، دروازه [۲۲۱]. آن گاه شلاق را در میان هر دو گوش وی نواخت و زد، و آن چیزها را جمع نموده پیچانید و در میان خانه گذاشت، بعد از آن به قوم گفت: تا بازگشتم بهسویتان هیچ کس از شما خارج نشود.
بعد هردویشان از نزد وی بیرون آمدند، گفت: ای یرفأ ما را نزد عمروبن العاص ببر، و ببین که نزد وی افسانه گویان اند، چراغ است و دیبایی را از غنیمت مسلمانان فرش نموده است، به او سلام میدهی و او جواب آن را به تو میدهد، و بر وی اجازه دخول میخواهی، ولی تا این که نداند تو کیستی به تو اجازه نمیدهد. بعد ما به دروازه وی رسیدیم، عمر گفت: السلام علیکم. پاسخ داد: و علیکم السلام. افزود: داخل شوم؟ پرسید: تو کیستی؟ یرفأ پاسخ داد: این کسی است که تو را [آمدنش] غمگین میسازد، این امیرالمؤمنین است. آن گاه دروازه را گشود. و در آن افسانه گویان، چراغ و دیبا بود، و ابریشمی را فرش نموده بود. عمر گفت: ای یرفأ دروازه، دروازه. بعد از آن شلاق را در میان هر دو گوش وی نواخت و زد، بعد متاع را جمع نموده، پیچانید و در میان خانه گذاشت. و به قوم گفت: تا نزدتان برنگشتهام، جایی نروید.
آن گاه هر دو از نزد وی بیرون آمدند، عمر سگفت: ای یرفأ ما را نزد ابوموسی ببر، وی را ببین که نزدش افسانه گویاناند، چراغ است و پشمی را از مال غنیمت مسلمانان فرش نموده است، تو از وی اجازه میخواهی، ولی تا نداند تو کیستی اجازه نمیدهد. آن گاه به طرف وی به راه افتادیم و نزدش افسانه گویان و چراغ بود، و پشمی را فرش نموده بود، آن گاه شلاق را درمیان هر دو گوشش حواله نمود و زد، و گفت: تو [۲۲۲]همچنین ای ابوموسی؟! پاسخ داد: ای امیرالمؤمنین، این است، و تو خود آنچه را یارانم انجام دادهاند دیدی، به خدا سوگند من هم آنچه را آنان به دست آوردهاند، به دست آورده بودم، پرسید: پس این چیست؟ گفت: اهل این شهر میگویند، که جز این نمیسزد [۲۲۳]. آن گاه متاع را جمع نموده پیچیانید و در میان خانه گذاشت و به قوم گفت: هیچ کس از شما تا این که من نزدتان برنگشتهام بیرون نرود.
هنگامی که از نزد وی بیرون آمدیم گفت: ای یرفأ ما را نزد برادرم ببر و او را خواهیم دید، که نه نزدش افسانه گویاناند، نه چراغ است و نه بر دروازهاش بند است. فرشش زمین است و بر پالانی تکیه نموده است، و جامه نازکی بر روی او است و سرما خورده است. به وی سلام میدهی سلامت را به تو پاسخ میدهد، و بر وی اجازه میخواهی و قبل از این که بداند تو کیستی به تو اجازه میدهد. آنگاه به راه افتادیم تا این که بر دروازهاش ایستادیم، عمر سگفت: السلام علیکم. پاسخ داد: و علیک السلام. گفت: آیا داخل شوم؟ گفت: داخل شو. دروازه را فشار داد و دید که بندی ندارد، و ما در یک خانه تاریک داخل شدیم، و عمر سبه پیدا نمودن وی پرداخت تا این که به روی وی افتاد، و دست خود را بالش نمود که پالان است، و به فرشش دست برد که زمین است، و و به لحافش [۲۲۴]دست برد که جامه نازکیست. ابودرداء سگفت: این کیست، امیرالمؤمنین است؟ گفت: بلی. ابودرداء افزود: - به خدا سوگند - یکسال میشود که انتظارت را میکشم. عمر سگفت: خداوند تو را رحمت کند، آیا برایت فراخی نیاورده بودم؟ آیا برایت نکردم؟ ابودرداء سبه او گفت: ای عمر آیا حدیثی را که رسول خدا صبرای ما بیان نموده به یاد داری؟ پرسید: کدام حدیث؟ گفت: «باید دست داشته هر یکی از شما از دنیا چون توشه سوارکار باشد» [۲۲۵]. گفت: آری. ابودرداء افزود: ای عمر ما بعد از وی چه کردیم؟ میافزاید: آن گاه با یکدیگر گریه کنان گفتگو میکردند تا این که صبح شد. این چنین در کنزالعمال (۷۷/۷) آمده است.
[۲۱۹] یعنی والی شوی و کار ولایت را پیش ببری. [۲۲۰] وی غلام و محافظ عمر سبود. [۲۲۱] یعنی دروازه را بگیر، و نگذار کسی بیرون شود. م. [۲۲۲] یعنی تو هم این قسم عمل کردی. م. [۲۲۳] یعنی برای والی زندگی پایینتر از این نمیسزد. م. [۲۲۴] یعنی به جامهای که روی وی چون لحاف بود. [۲۲۵] صحیح. ابن عساکر در مختصر تاریخ دمشق (۲۰/ ۱۷ – ۱۹). این متن را از طریق سلمان فارسی ابن عساکر در مختصر تاریخ دمشق (۱۰/۵۴) و ابن ماجه (۴۰۰۴) و طبرانی در (الکبیر) (۶۰۶۹) و (۶۰۶۰) و حاکم (۴/ ۷۸۹۱) روایت نمودهاند وی (حاکم) آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافقت نموده... علامه آلبانی نیز آن را در (صحیح الترغیب) (۳۲۲۵) حسن دانسته است. نگا: سیر اعلام النبلاء (۱۳/ ۳۴۹، ۳۵۱).