حیات صحابه – جلد سوم

فهرست کتاب

آنچه میان عمربن الخطاب سو گروهی از صحابه در شام اتفاق افتاد

آنچه میان عمربن الخطاب سو گروهی از صحابه در شام اتفاق افتاد

ابن عساکر ویشکری از جویریه س- می‏گوید بعضی آن از نافع و بعض آن از مردی از پسران ابودرداء است - روایت نموده‏اند که گفت: ابودرداء از عمر اجازه خواست تا به طرف شام برود. عمر سگفت: من به تو اجازه نمی‏دهم مگر این که کار کنی [۲۱۹]، گفت: من کار نمی‏کنم. عمر سافزود: من به تو اجازه نمی‏دهم. ابودرداء گفت: من می‏روم و برای مردم سنت نبی‌شان صرا می‏آموزم و یاد می‏دهم و برای‌شان نمازمی گزارم، بنابراین به او اجازه داد. [بعد از مدتی] عمر سبه طرف شام خارج گردید، و هنگامی که به آنها نزدیک گردید توقف نمود، تا این که بیگاه کرد. هنگامی که شب فرایش گرفت، گفت: ای یرفأ [۲۲۰]به طرف یزیدبن (ابی) سفیان حرکت کن، وی را ببین که نزدش افسانه گویان‌اند، چراغ است، و دیبا و ابریشمی را از غنیمت مسلمانان برای خود فرش نموده است، به وی سلام می‏دهی، سلام را به تو پاسخ می‏دهد، و اجازه طلب می‏کنی، ولی تا این که نداند تو کیستی به تو اجازه نمی‏دهد. آن گاه حرکت نمودیم تا این که به دروازه وی رسیدیم، گفت: السلام علیکم. پاسخ داد: و علیکم السلام. گفت: داخل شوم؟ پرسید: تو کیستی؟ یرفأ گفت: این کسی است که تو را [آمدنش] غمگین می‏سازد، این امیرالمؤمنین است. آن گاه دروازه را باز نمود. که افسانه گویان و چراغ وجود داشت، و دیبا و ابریشمی را فرش نموده بود. عمر سگفت: ای یرفأ، دروازه، دروازه [۲۲۱]. آن گاه شلاق را در میان هر دو گوش وی نواخت و زد، و آن چیزها را جمع نموده پیچانید و در میان خانه گذاشت، بعد از آن به قوم گفت: تا بازگشتم به‌سوی‌تان هیچ کس از شما خارج نشود.

بعد هردوی‌شان از نزد وی بیرون آمدند، گفت: ای یرفأ ما را نزد عمروبن العاص ببر، و ببین که نزد وی افسانه گویان ‌اند، چراغ است و دیبایی را از غنیمت مسلمانان فرش نموده است، به او سلام می‏دهی و او جواب آن را به تو می‏دهد، و بر وی اجازه دخول می‏خواهی، ولی تا این که نداند تو کیستی به تو اجازه نمی‏دهد. بعد ما به دروازه وی رسیدیم، عمر گفت: السلام علیکم. پاسخ داد: و علیکم السلام. افزود: داخل شوم؟ پرسید: تو کیستی؟ یرفأ پاسخ داد: این کسی است که تو را [آمدنش] غمگین می‏سازد، این امیرالمؤمنین است. آن گاه دروازه را گشود. و در آن افسانه گویان، چراغ و دیبا بود، و ابریشمی را فرش نموده بود. عمر گفت: ای یرفأ دروازه، دروازه. بعد از آن شلاق را در میان هر دو گوش وی نواخت و زد، بعد متاع را جمع نموده، پیچانید و در میان خانه گذاشت. و به قوم گفت: تا نزدتان برنگشته‏ام، جایی نروید.

آن گاه هر دو از نزد وی بیرون آمدند، عمر سگفت: ای یرفأ ما را نزد ابوموسی ببر، وی را ببین که نزدش افسانه گویان‏اند، چراغ است و پشمی را از مال غنیمت مسلمانان فرش نموده است، تو از وی اجازه می‏خواهی، ولی تا نداند تو کیستی اجازه نمی‏دهد. آن گاه به طرف وی به راه افتادیم و نزدش افسانه گویان و چراغ بود، و پشمی را فرش نموده بود، آن گاه شلاق را درمیان هر دو گوشش حواله نمود و زد، و گفت: تو [۲۲۲]همچنین ای ابوموسی؟! پاسخ داد: ای امیرالمؤمنین، این است، و تو خود آنچه را یارانم انجام داده‏اند دیدی، به خدا سوگند من هم آنچه را آنان به دست آورده‏اند، به دست آورده بودم، پرسید: پس این چیست؟ گفت: اهل این شهر می‏گویند، که جز این نمی‏سزد [۲۲۳]. آن گاه متاع را جمع نموده پیچیانید و در میان خانه گذاشت و به قوم گفت: هیچ کس از شما تا این که من نزدتان برنگشته‏ام بیرون نرود.

هنگامی که از نزد وی بیرون آمدیم گفت: ای یرفأ ما را نزد برادرم ببر و او را خواهیم دید، که نه نزدش افسانه گویان‏اند، نه چراغ است و نه بر دروازه‏اش بند است. فرشش زمین است و بر پالانی تکیه نموده است، و جامه نازکی بر روی او است و سرما خورده است. به وی سلام می‏دهی سلامت را به تو پاسخ می‏دهد، و بر وی اجازه می‏خواهی و قبل از این که بداند تو کیستی به تو اجازه می‏دهد. آن‏گاه به راه افتادیم تا این که بر دروازه‏اش ایستادیم، عمر سگفت: السلام علیکم. پاسخ داد: و علیک السلام. گفت: آیا داخل شوم؟ گفت: داخل شو. دروازه را فشار داد و دید که بندی ندارد، و ما در یک خانه تاریک داخل شدیم، و عمر سبه پیدا نمودن وی پرداخت تا این که به روی وی افتاد، و دست خود را بالش نمود که پالان است، و به فرشش دست برد که زمین است، و و به لحافش [۲۲۴]دست برد که جامه نازکیست. ابودرداء سگفت: این کیست، امیرالمؤمنین است؟ گفت: بلی. ابودرداء افزود: - به خدا سوگند - یکسال می‏شود که انتظارت را می‏کشم. عمر سگفت: خداوند تو را رحمت کند، آیا برایت فراخی نیاورده بودم؟ آیا برایت نکردم؟ ابودرداء سبه او گفت: ای عمر آیا حدیثی را که رسول خدا صبرای ما بیان نموده به یاد داری؟ پرسید: کدام حدیث؟ گفت: «باید دست داشته هر یکی از شما از دنیا چون توشه سوارکار باشد» [۲۲۵]. گفت: آری. ابودرداء افزود: ای عمر ما بعد از وی چه کردیم؟ می‏افزاید: آن گاه با یکدیگر گریه کنان گفتگو می‏کردند تا این که صبح شد. این چنین در کنزالعمال (۷۷/۷) آمده است.

[۲۱۹] یعنی والی شوی و کار ولایت را پیش ببری. [۲۲۰] وی غلام و محافظ عمر سبود. [۲۲۱] یعنی دروازه را بگیر، و نگذار کسی بیرون شود. م. [۲۲۲] یعنی تو هم این قسم عمل کردی. م. [۲۲۳] یعنی برای والی زندگی پایین‏تر از این نمی‏سزد. م. [۲۲۴] یعنی به جامه‏ای که روی وی چون لحاف بود. [۲۲۵] صحیح. ابن عساکر در مختصر تاریخ دمشق (۲۰/ ۱۷ – ۱۹). این متن را از طریق سلمان فارسی ابن عساکر در مختصر تاریخ دمشق (۱۰/۵۴) و ابن ماجه (۴۰۰۴) و طبرانی در (الکبیر) (۶۰۶۹) و (۶۰۶۰) و حاکم (۴/ ۷۸۹۱) روایت نموده‌اند وی (حاکم) آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافقت نموده... علامه آلبانی نیز آن را در (صحیح الترغیب) (۳۲۲۵) حسن دانسته است. نگا: سیر اعلام النبلاء (۱۳/ ۳۴۹، ۳۵۱).