حدیث ضحاک درباره خوف ابوبکر صدّیق س
ابن ابی شیبه، هناد و بیهقی از ضحاک روایت نمودهاند که گفت: ابوبکر صدّیق سپرندهای را روی درختی دید و گفت: خوشحالی باد برای تو ای پرنده! به خدا سوگند، دوست داشتم چون تو میبودم، بر درخت مینشینی و از میوهها میخوری، بعد از آن پرواز میکنی، نه حسابی بر توست و نه عذابی! به خدا سوگند، دوست داشتم درختی در کنار راه میبودم، که شتری از نزدم میگذشت و مرا میگرفت، و در دهانش میگذاشت و میجوید، و به سرعت فرو میبرد و بعد از آن مرا پشکلی بیرون میکرد و بشر نمیبودم. و در نزد ابن فتحویه در الوجل از ضحاک بن مزاحم آمده که گفت: ابوبکر سبه گنجشکی نگاه کرد و فرمود: ای گنجشک خوشا به حالت! از میوهها میخوری و بر درختها پرواز میکنی، نه حسابی بر تو است و نه عذابی! به خدا سوگند، دوست داشتم قوچی میبودم، که اهلم مرا چاق میساختند، وقتی خوب بزرگ و چاق میشدم مرا ذبح میکردند، یک پارهام را کباب و پاره دیگرم را خشک کرده، میخوردند، و بعد از آن مرا در مکان قضای حاجت به صورت پلیدی میانداختند، و بشر پیدا نمیشدم. و در نزد احمد در الزهد از ابوبکر صدّیق سروایت است که گفت: دوست داشتم مویی در پهلوی بنده مؤمنی میبودم. این چنین در الکنز (۳۶۱/۴) آمده است.