قصه جامه ذی یزن
ابن جریر از عروه روایت نموده که: حکیم بن حزام سبه طرف یمن بیرون شد، و جامه [۵۲۹]ذی یزن [۵۳۰]را خریداری نمود، و آن را به مدینه برای پیامبر خدا صآورد، وبه او اهدا نمود، ولی رسول خدا صآن را رد نموده گفت: «ما هدیه مشرک را قبول نمیکنیم»، و حکیم آن را فروخت، آن گاه پیامبر خدا صدستور داد و آن را برایش خریداری کردند، و آن را پوشید، و در حالی که آن را بر تن داشت داخل مسجد گردید،) حکیم (میگوید: من هیچ کسی را هرگز زیباتر از وی در آن لباس ندیدم، گویی که مهتاب چهاردهم است! من وقتی که او را آن چنان دیدم خود را نگاه کرده نتوانستم و گفتم:
ما تنظر الحكام بالـحكم بعد ما
بدا واضح ذو غرة حجول
اذا قايسوه الـمجد اربي عليهم
كمستفرغ ماءالذّناب سجيل
و پیامبر خدا صخندید. این چنین در الکنز (۱۷۷/۳) آمده است. و طبرانی آن را از حکیم بن حزام به مانند آن روایت نموده، چنان که در المجمع (۲۷۸/۸) آمده، و گفته است: در آن یعقوب بن محمّد زهری آمده جمهور وی را ضعیف دانسته، ولی از طرف بعضی ثقه دانسته شده است.
و نزد حاکم (۴۸۴/۳) از حکیم بن حزام روایت است که گفت: محمّد نبی ص، در جاهلیت محبوبترین مردم نزدم بود، هنگامی که نبی شد، و به طرف مدینه هجرت نمود، حکیم بن حزام در موسم بیرون رفت، و جامهای از ذی یزن را یافت که به پنجاه درهم فروخته میشد، و آن را خرید، تا به پیامبر خدا صهدیه کند، و آن را گرفته نزد وی آمد، و از وی خواست تا آن را تسلیم شود، ولی او [ازگرفتن آن از حکیم] ابا ورزید. عبیداللَّه میگوید: گمان میکنم که وی گفت: «ما از مشرکین چیزی را قبول نمیکنیم، ولیکن اگر خواسته باشی آن را به پول میگیریم»، آن گاه آن را به او دادم، تا این که به مدینه آمد [۵۳۱]و آن را پوشید، ومن آن را بر تن وی بر منبر دیدم، و هرگز چیزی را زیباتر از وی در آن جامه در آن روز ندیدم، بعد آن را به اسامه بن زید بداد، و حکیم آن را بر اسامه دید و گفت: ای اسامه تو جامه ذی یزن را بر تن میکنی؟! گفت: آری، چون من از ذی یزن بهتر هستم، و پدرم از پدرش بهتر است، ومادرم از مادرش بهتر!! حکیم میگوید: بعد به مکه رفتم تا ایشان را از قول اسامه به شگفت اندازم. حاکم گفته است: این حدیث صحیح الاسناد است، ولی بخاری و مسلم روایتش ننمودهاند، و ذهبی میگوید: صحیح است.
[۵۲۹] در حدیث «حلة» استعمال شده، و «حله» لباسی را میگویند که همه تن را بپوشاند. [۵۳۰] از پادشاهان حمیر بود. [۵۳۱] شاید درست چنین باشد: «پس آن را برایش دادم و آن را پوشید و به مسجد آمد».