قصه عبداللَّه بن ابی حَدْرَد اسلمی با یک یهودی
ابن عساکر از عبداللَّه بن ابی حدرد اسلمی سروایت نموده که: از یهودیی بر وی چهاردرهم بود، و او از دستش شکایت برد و گفت: ای محمّد، من از این مرد چهار درهم طلب دارم و او در آن برمن غلبه نموده است [و نمیدهد]. فرمود: «حقش را به او بده». پاسخ داد: به ذاتیکه تو را به حق مبعوث نموده بر آن قادر نیستم. فرمود: «حقش را به او بده». پاسخ داد: سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست بر آن قادر نیستم، و به وی خبر دادم که تو ما را به طرف خیبر میفرستی، و امیدوارم چیزی به ما غنیمت بدهی، و من برگشته آن را به او ادا کنم. فرمود: «حقش را بده». و رسول خدا صچنان بود که چون سه مرتبه میگفت دیگر در مقابل کلامش تعلّل کرده نمیشد، ابن ابی حدرد به طرف بازار بیرون رفت، و بر سرش دستاری داشت، و چادری را لنگ زده بود، دستار از سر خود گرفت، و آن را لنگ زد، و آن چادر را کشید گفت: این چادر را از من بخر، و آن را به همان یهودی به چهار درهم فروخت. آن گاه پیره زنی گذشت و گفت: ای یار رسول خدا صتو را چه شده است؟ و او به او خبر داد، آن زن گفت: بگیر، این چادر را بگیر - چادری را که بر خود داشت برای وی انداخت - [۲۴۱]. این چنین در الکنز (۱۸۱/۳) آمده. و این را همچنان احمد، چنان که در الاصابه (۲۹۵/۲) آمده، روایت نموده است.
[۲۴۱] ضعیف. احمد آن را با سند منقطع روایت کرده است.