حیات صحابه – جلد سوم

فهرست کتاب

قصه عبداللَّه بن ابی حَدْرَد اسلمی با یک یهودی

قصه عبداللَّه بن ابی حَدْرَد اسلمی با یک یهودی

ابن عساکر از عبداللَّه بن ابی حدرد اسلمی سروایت نموده که: از یهودیی بر وی چهاردرهم بود، و او از دستش شکایت برد و گفت: ای محمّد، من از این مرد چهار درهم طلب دارم و او در آن برمن غلبه نموده است [و نمی‏دهد]. فرمود: «حقش را به او بده». پاسخ داد: به ذاتیکه تو را به حق مبعوث نموده بر آن قادر نیستم. فرمود: «حقش را به او بده». پاسخ داد: سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست بر آن قادر نیستم، و به وی خبر دادم که تو ما را به طرف خیبر می‏فرستی، و امیدوارم چیزی به ما غنیمت بدهی، و من برگشته آن را به او ادا کنم. فرمود: «حقش را بده». و رسول خدا صچنان بود که چون سه مرتبه می‏گفت دیگر در مقابل کلامش تعلّل کرده نمی‏شد، ابن ابی حدرد به طرف بازار بیرون رفت، و بر سرش دستاری داشت، و چادری را لنگ زده بود، دستار از سر خود گرفت، و آن را لنگ زد، و آن چادر را کشید گفت: این چادر را از من بخر، و آن را به همان یهودی به چهار درهم فروخت. آن گاه پیره زنی گذشت و گفت: ای یار رسول خدا صتو را چه شده است؟ و او به او خبر داد، آن زن گفت: بگیر، این چادر را بگیر - چادری را که بر خود داشت برای وی انداخت - [۲۴۱]. این چنین در الکنز (۱۸۱/۳) آمده. و این را همچنان احمد، چنان که در الاصابه (۲۹۵/۲) آمده، روایت نموده است.

[۲۴۱] ضعیف. احمد آن را با سند منقطع روایت کرده است.