قصه دیگری از وی در این باره
ابونعیم در الحلیه (۹۹/۱) از نوفل بن ایاس هُذَلی روایت نموده، که گفت: عبدالرحمن سهم نشین ما بود، و هم نشین خوبی بود، وی روزی ما را با خود برگردانید، و داخل خانهاش شدیم، وی داخل شد و غسل نمود، و باز خارج شد و با ما نشست، و برای مان کاسه بزرگی که در آن نان و گوشت بود آورده شد، هنگامی که گذاشته شد، عبدالرحمن بن عوف گریست، به او گفتیم: ای ابومحمّد چرا گریه میکنی؟ گفت: پیامبر خدا صدر گذشت، ولی او و اهل بیتش از نان جو سیر نشدند، گمان نمیکنم به چیزی تأخیر شده باشیم که برای ما خیر باشد. و این را ترمذی و سراج از نوفل به مانند آن، چنان که در الاصابه (۴۱۷/۲) آمده، روایت نمودهاند.