حیات صحابه – جلد سوم

فهرست کتاب

قصه عدالت وی درباره پرنده‏ای

قصه عدالت وی درباره پرنده‏ای

امام شافعی درمسند خود (ص۴۷) از نافع بن عبدالحارث روایت نموده، که گفت: عمربن الخطاب سوارد مکه شد، و در روز جمعه داخل دارالنّدوه گردید، و خواست از آنجا رفتن به مسجد را نزدیک سازد، آن گاه چادر خود را بر دیواری [۲۷۶]در خانه انداخت، و پرنده‏ای از این کبوتران بالای آن نشست، و او آن را پراند، آن گاه ماری آن را گرفت و کشتش. هنگامی که نماز جمعه را به‌جای آورد، من و عثمان بن عفّان سنزد وی داخل شدیم، گفت: در چیزی که من امروز انجام دادم، بر من حکم کنید: من داخل این منزل شدم، و خواستم رفتن به مسجد را نزدیک سازم، و چادرم را بر این دیوار انداختم، پرنده‏ای از این کبوتران بر آن نشست، ترسیدم بر آن غایط خود را بیفکند، بنابراین از آنجا آن را پراندم، آن گاه بر (پشت) آن دیوار دیگر نشست، و ماری آن را گرفت و کشتش. من در نهاد خویش دریافتم که من آن را از منزل و جایی که در آن در امان بود، به جایی که در آن مرگش طبیعی بود پراندم. به عثمان به عفّان سگفتم: یک بز سه سال سرخ رنگ را چگونه می‏بینی، که به آن بر امیرالمؤمنین حکم کنی؟ گفت: من آن را مناسب می‏بینم، عمر سرا بدان امر نمود.

[۲۷۶] در نص کتاب «واقف» آمده، و شاید مراد از آن دیوار، ستون یا چوب باشد.