قصه عدالت وی درباره پرندهای
امام شافعی درمسند خود (ص۴۷) از نافع بن عبدالحارث روایت نموده، که گفت: عمربن الخطاب سوارد مکه شد، و در روز جمعه داخل دارالنّدوه گردید، و خواست از آنجا رفتن به مسجد را نزدیک سازد، آن گاه چادر خود را بر دیواری [۲۷۶]در خانه انداخت، و پرندهای از این کبوتران بالای آن نشست، و او آن را پراند، آن گاه ماری آن را گرفت و کشتش. هنگامی که نماز جمعه را بهجای آورد، من و عثمان بن عفّان سنزد وی داخل شدیم، گفت: در چیزی که من امروز انجام دادم، بر من حکم کنید: من داخل این منزل شدم، و خواستم رفتن به مسجد را نزدیک سازم، و چادرم را بر این دیوار انداختم، پرندهای از این کبوتران بر آن نشست، ترسیدم بر آن غایط خود را بیفکند، بنابراین از آنجا آن را پراندم، آن گاه بر (پشت) آن دیوار دیگر نشست، و ماری آن را گرفت و کشتش. من در نهاد خویش دریافتم که من آن را از منزل و جایی که در آن در امان بود، به جایی که در آن مرگش طبیعی بود پراندم. به عثمان به عفّان سگفتم: یک بز سه سال سرخ رنگ را چگونه میبینی، که به آن بر امیرالمؤمنین حکم کنی؟ گفت: من آن را مناسب میبینم، عمر سرا بدان امر نمود.
[۲۷۶] در نص کتاب «واقف» آمده، و شاید مراد از آن دیوار، ستون یا چوب باشد.