حدیث ام خالد و آنچه در میان ابوبکر سو خالدبن سعید اتفاق افتاد
ابن سعد (۹۷/۴) از ام خالد بنت خالدبن سعیدبن العاص روایت نموده، که گفت: پدرم از یمن بعد از این که با ابوبکر بیعت شده بود به مدینه آمد، و به علی و عثمان بگفت: ای بنی عبدمناف، آیا راضی شدید، که غیر از شما این امر [خلافت] را بر شما عهده دار شود؟ و عمر این را برای ابوبکر نقل نمود، ولیکن ابوبکر آن را از خالد بر دل نگرفت، و اما عمر آن را از وی با خود نگه داشت، و خالد سه ماه درنگ نمود و با ابوبکر بیعت نکرد. بعد از آن ابوبکر در وقت ظهر بر وی گذشت، و او در منزلش بود و به او سلام داد، خالد به وی گفت: آیا دوست داری که همراهت بیعت کنم؟ ابوبکر گفت: دوست دارم در صلحی داخل شوی که مسلمانان در آن داخل شدهاند. خالد گفت: موعدت شبانگاه باشد، و همراهت بیعت میکنم، و او در حالی آمد که ابوبکر بر منبر قرار داشت و همراهش بیعت نمود. و نظر ابوبکر در قبال وی نیکو بود، و او را احترام و تعظیم مینمود، هنگامی که ابوبکر عساکر را به طرف شام اعزام داشت، او را بر مسلمانان امیر مقرر نمود، و با پرچم به خانهاش آمد، آن گاه عمر با ابوبکر صحبت نموده گفت: خالد را امیر تعیین میکنی، و او گوینده همان چیزی است که گفت!! و تا آن وقت بر وی اصرار داشت، که ابوبکر ابواَرْوِی دَوْسی را فرستاد، و او گفت: خلیفه رسول خدا صبه تو میگوید: پرچم ما را برای مان برگردان، و خالد آن را بیرون نموده به او داد، گفت: به خدا سوگند نه امیر تعیین کردنتان ما را مسرور گردانید، و نه هم عزلتان برای ما بدی رسانید، ملامت غیر توست، [ام خالد میگوید:] اندکی نگذشته بود که ابوبکر نزد پدرم داخل شده برایش معذرت پیش نمود، و او را سوگند میداد که عمر را به حرفی یاد نکند. به خدا سوگند، پدرم بر عمر تا وقتی که درگذشت، دعای رحمت مینمود!.