قصه بلال سدر این باره با یک مشرک
بیهقی از عبداللَّه هورینی [۴۶۴]روایت نموده، که گفت: در حلب با بلال موذن پیامبر خدا صملاقات نمودم، و گفتم: ای بلال برایم بیان کن که انفاق پیامبر خدا صچگونه بود؟ پاسخ داد: سرپرستی همه چیزی را که داشت از ابتدایی که خداوند مبعوثش نموده بود، تا این که وفات کرد من به عهده داشتم، هنگامی که (انسان) مسلمانی نزدش میآمد، و او را فقیر میدید، به من اشاره میکرد، و حرکت مینمودم و قرض میکردم، و لباس و چیزی میخریدم، و آن را بر او میپوشانیدم و غذا میدادم، تا این که مردی از مشرکین به من برخورد و گفت: ای بلال، نزد من فراخی است، جز از من از کسی قرض مکن، و من چنان نمودم. روزی وضو نمودم، و بعد برخاستم تا برای نماز اذان بدهم، ناگهان متوجّه شدم که آن مشرک در جمعی از تجار [حاضر] است، هنگامی که من را دید گفت: ای حبشی، (میگوید) گفتم: بلی. آن گاه او بر من غلظت و ترشرویی نمود، و قول بزرگی - و یا غلیظی - گفت: و افزود: آیا میدانیم میان تو و ماه چقدر است؟ گفتم: نزدیک است، گفت: میان تو و آن فقط چهار شب باقی است، و تو را در بدل آنچه از من بر توست میگیرم، چون من آنچه را برایت دادم، آن را نه به خاطر عزت و کرامت تو دادم، و نه به خاطر عزت و کرامت صاحبت، بلکه آن را فقط به خاطری برایت دادم تا غلامم شوی، و بگذارمت که گوسفندان را بچرانی، چنان که قبل از این، این کار را مینمودی، میگوید: آن گاه مرا در روانم چیزی فرا گرفت، که نفسهای مردم را میگیرد [۴۶۵]، بعد رفتم و اذان دادم، تا این که نماز عشاء را خواندم، و پیامبر خدا صبه اهل و فامیل خود برگشت، و من برای ورود نزدش اجازه خواستم، و به من اجازه داد، گفتم: ای رسول خدا پدر و مادرم فدایت همان مشرکی را که برایت یادآوری نمودم، من از وی قرض میگرفتم، این چنین و آن چنان گفت، و نزد تو چیزی نیست که آن را از طرف من ادا سازد، و نه هم نزد خودم چیزی است، و او مرا رسوا میسازد، به من اجازه بده که (به) بعضی این قریههایی که اسلام آوردهاند بروم، تا خداوند رسولش را رزقی عنایت فرماید که آنچه را بر من است ادا نماید.
بیرون رفتم، و به منزل خود آمدم، و شمشیر، نیزه و تیر و کفشم را نزدیک سرم گذاشتم و رویم را طرف افق گردانیدم، و هرگاهی که به خواب میرفتم بیدار میشدم، و چون میدیدم هنوز شب است بازمیخوابیدم، تا این که عمود صبح اول دمید، آن گاه خواستم حرکت کنم متوجّه شدم که انسانی صدا میکند: ای بلال نزد پیامبر خدا صبیا، به راه افتادم، تا نزدش بیایم، و متوجّه شدم که چهار شتر با بارهای خود در آنجااند، آن گاه نزد پیامبر خدا صآمدم، و اجازه خواستم، او به من گفت: «مژده بادا برایت، چون خداوند قضای دینت را برایت آورده است» و من خدا را ستودم، او افزود: «آیا بر آن چهار شتری که خوابیدهاند عبور ننمودی؟» گفتم: بلی. گفت: «خود آنها و بارهایشان برای تو باشد - دیدم که در آنها لباس و طعام بود، و بزرگ فدک آنها را برایش اهدا نموده بود -، آنها را نزد خود قبض کن، و بعد از آن دینت را ادا کن». میگوید: من چنان نمودم، و بارهایشان را از آنها پایان نمودم، و بعد از آن برایشان علف دادم، و سپس به طرف اذان نماز صبح رفتم، تا این که پیامبر خدا صنماز را خواند، و من به طرف بقیع خارج شدم، و دو انگشت خود را در گوشهایم گذاشته گفتم: هر کس که از پیامبر خدا صخواهان دینی باشد باید حاضر شود، و تا آن وقت مصروف فروش و ادای قرض و عرضه نمودن بودم که دیگر بالای پیامبر خدا صدینی در روز زمین نماند، و دو اوقیه و یا یک و نیم اوقیه نزدم اضافه ماند. بعد از آن به طرف مسجد رفتم، و اکثر روز رفته بود، و با پیامبر خدا صکه در مسجد تنها نشسته بود، به طرف او رفتم و بر او سلام کردم، او (به من) گفت: «آنچه نزد تو بود چطور شد؟» گفتم: خداوند همه چیزی را که بالای پیامبر خدا صبود ادا نمود، و چیزی باقی نماند، گفت: «چیزی اضافه ماند؟» گفتم: آری، دو دینار، فرمود: «ببین که از آنها هم مرا راحت کنی، چون تا این که مرا از آنها راحت نساختهای نزد یکی از اهل خود داخل نمیشوم»، و هیچ کسی نزد مان نیامد، و او در مسجد خوابید، و صبح نمود و روز دوم را نیز در مسجد سپری نمود، تا این که در روز آخر دو سوار آمد، و من ایشان را بردم، و برایشان لباسدادم و طعام دادم، تا این که نماز عشاء را خواند، و مرا فراخوانده گفت، «آنچه نزد تو بود چطور شد؟» گفتم: خداوند تو را از آن راحت ساخته است، آن گاه تکبیر گفت: و حمد خدا را بهجای آورد، [این] از ترس آن بود که مرگ او را درک نماید و آنها نزدش باشد، بعد از آن من وی را دنبال نمودم، تا این که نزد همسرانش آمده، و به هر یک زن سلام داد، تا این که به خوابگاه خود آمد. این بود آنچه که مرا از آن سئوال نمودی [۴۶۶]. این چنین در البدایه (۵۵/۶) آمده است. و طبرانی این را به مانند آن از عبداللَّه، چنان که در الکنز (۳۹/۴) آمده، روایت نموده است.
[۴۶۴] این چنین در اصل آمده، و ممکن وی عبداللَّه بن لحی الحمیری ابوعامر الهوزنی الحمصی باشد، در این مورد به تهذیب التهذیب (۳۷۳/۵) مراجعه شود، و در حاشیه الاموال آمده از ابوعامرالهوزنی، که وی تابعی سابقه دار و ثقه است. [۴۶۵] یعنی خشم و غیرت فرایم گرفت. م. [۴۶۶] ضعیف. بیهقی در الدلائل (۱/ ۳۴۸ – ۳۵۰) و در سند آن سلام بن ابی سلام است که مجهول است. نگا: تقریب (۱/ ۳۴۲).