حیات صحابه – جلد سوم

فهرست کتاب

قصه بلال سدر این باره با یک مشرک

قصه بلال سدر این باره با یک مشرک

بیهقی از عبداللَّه هورینی [۴۶۴]روایت نموده، که گفت: در حلب با بلال موذن پیامبر خدا صملاقات نمودم، و گفتم: ای بلال برایم بیان کن که انفاق پیامبر خدا صچگونه بود؟ پاسخ داد: سرپرستی همه چیزی را که داشت از ابتدایی که خداوند مبعوثش نموده بود، تا این که وفات کرد من به عهده داشتم، هنگامی که (انسان) مسلمانی نزدش می‏آمد، و او را فقیر می‏دید، به من اشاره می‏کرد، و حرکت می‏نمودم و قرض می‏کردم، و لباس و چیزی می‏خریدم، و آن را بر او می‏پوشانیدم و غذا می‏دادم، تا این که مردی از مشرکین به من برخورد و گفت: ای بلال، نزد من فراخی است، جز از من از کسی قرض مکن، و من چنان نمودم. روزی وضو نمودم، و بعد برخاستم تا برای نماز اذان بدهم، ناگهان متوجّه شدم که آن مشرک در جمعی از تجار [حاضر] است، هنگامی که من را دید گفت: ای حبشی، (می‏گوید) گفتم: بلی. آن گاه او بر من غلظت و ترشرویی نمود، و قول بزرگی - و یا غلیظی - گفت: و افزود: آیا می‏دانیم میان تو و ماه چقدر است؟ گفتم: نزدیک است، گفت: میان تو و آن فقط چهار شب باقی است، و تو را در بدل آنچه از من بر توست می‏گیرم، چون من آنچه را برایت دادم، آن را نه به خاطر عزت و کرامت تو دادم، و نه به خاطر عزت و کرامت صاحبت، بلکه آن را فقط به خاطری برایت دادم تا غلامم شوی، و بگذارمت که گوسفندان را بچرانی، چنان که قبل از این، این کار را می‏نمودی، می‏گوید: آن گاه مرا در روانم چیزی فرا گرفت، که نفس‏های مردم را می‏گیرد [۴۶۵]، بعد رفتم و اذان دادم، تا این که نماز عشاء را خواندم، و پیامبر خدا صبه اهل و فامیل خود برگشت، و من برای ورود نزدش اجازه خواستم، و به من اجازه داد، گفتم: ای رسول خدا پدر و مادرم فدایت همان مشرکی را که برایت یادآوری نمودم، من از وی قرض می‏گرفتم، این چنین و آن چنان گفت، و نزد تو چیزی نیست که آن را از طرف من ادا سازد، و نه هم نزد خودم چیزی است، و او مرا رسوا می‏سازد، به من اجازه بده که (به) بعضی این قریه‏هایی که اسلام آورده‏اند بروم، تا خداوند رسولش را رزقی عنایت فرماید که آنچه را بر من است ادا نماید.

بیرون رفتم، و به منزل خود آمدم، و شمشیر، نیزه و تیر و کفشم را نزدیک سرم گذاشتم و رویم را طرف افق گردانیدم، و هرگاهی که به خواب می‏رفتم بیدار می‏شدم، و چون می‏دیدم هنوز شب است بازمی‏خوابیدم، تا این که عمود صبح اول دمید، آن گاه خواستم حرکت کنم متوجّه شدم که انسانی صدا می‏کند: ای بلال نزد پیامبر خدا صبیا، به راه افتادم، تا نزدش بیایم، و متوجّه شدم که چهار شتر با بارهای خود در آنجا‌اند، آن گاه نزد پیامبر خدا صآمدم، و اجازه خواستم، او به من گفت: «مژده بادا برایت، چون خداوند قضای دینت را برایت آورده است» و من خدا را ستودم، او افزود: «آیا بر آن چهار شتری که خوابیده‏اند عبور ننمودی؟» گفتم: بلی. گفت: «خود آن‏ها و بارهایشان برای تو باشد - دیدم که در آن‏ها لباس و طعام بود، و بزرگ فدک آن‏ها را برایش اهدا نموده بود -، آن‏ها را نزد خود قبض کن، و بعد از آن دینت را ادا کن». می‏گوید: من چنان نمودم، و بارهایشان را از آنها پایان نمودم، و بعد از آن برای‌شان علف دادم، و سپس به طرف اذان نماز صبح رفتم، تا این که پیامبر خدا صنماز را خواند، و من به طرف بقیع خارج شدم، و دو انگشت خود را در گوش‏هایم گذاشته گفتم: هر کس که از پیامبر خدا صخواهان دینی باشد باید حاضر شود، و تا آن وقت مصروف فروش و ادای قرض و عرضه نمودن بودم که دیگر بالای پیامبر خدا صدینی در روز زمین نماند، و دو اوقیه و یا یک و نیم اوقیه نزدم اضافه ماند. بعد از آن به طرف مسجد رفتم، و اکثر روز رفته بود، و با پیامبر خدا صکه در مسجد تنها نشسته بود، به طرف او رفتم و بر او سلام کردم، او (به من) گفت: «آنچه نزد تو بود چطور شد؟» گفتم: خداوند همه چیزی را که بالای پیامبر خدا صبود ادا نمود، و چیزی باقی نماند، گفت: «چیزی اضافه ماند؟» گفتم: آری، دو دینار، فرمود: «ببین که از آن‏ها هم مرا راحت کنی، چون تا این که مرا از آن‏ها راحت نساخته‏ای نزد یکی از اهل خود داخل نمی‏شوم»، و هیچ کسی نزد مان نیامد، و او در مسجد خوابید، و صبح نمود و روز دوم را نیز در مسجد سپری نمود، تا این که در روز آخر دو سوار آمد، و من ایشان را بردم، و برای‌شان لباسدادم و طعام دادم، تا این که نماز عشاء را خواند، و مرا فراخوانده گفت، «آنچه نزد تو بود چطور شد؟» گفتم: خداوند تو را از آن راحت ساخته است، آن گاه تکبیر گفت: و حمد خدا را به‌جای آورد، [این] از ترس آن بود که مرگ او را درک نماید و آن‏ها نزدش باشد، بعد از آن من وی را دنبال نمودم، تا این که نزد همسرانش آمده، و به هر یک زن سلام داد، تا این که به خوابگاه خود آمد. این بود آنچه که مرا از آن سئوال نمودی [۴۶۶]. این چنین در البدایه (۵۵/۶) آمده است. و طبرانی این را به مانند آن از عبداللَّه، چنان که در الکنز (۳۹/۴) آمده، روایت نموده است.

[۴۶۴] این چنین در اصل آمده، و ممکن وی عبداللَّه بن لحی الحمیری ابوعامر الهوزنی الحمصی باشد، در این مورد به تهذیب التهذیب (۳۷۳/۵) مراجعه شود، و در حاشیه الاموال آمده از ابوعامرالهوزنی، که وی تابعی سابقه دار و ثقه است. [۴۶۵] یعنی خشم و غیرت فرایم گرفت. م. [۴۶۶] ضعیف. بیهقی در الدلائل (۱/ ۳۴۸ – ۳۵۰) و در سند آن سلام بن ابی سلام است که مجهول است. نگا: تقریب (۱/ ۳۴۲).