قصه وی با عمروبن العاص بدر این باره
ابن سعد (۱۲۱/۴) از میمون روایت نموده، که گفت: معاویه عمروبن العاص را پنهانی گماشت، و میخواست آنچه را در نفس ابن عمر باست بداند، که آیا وی خواستار جنگ است یا خیر؟ وی گفت: ای ابوعبدالرحمن، چه تو را باز میدارد که بیرون بروی و همراهت بیعت کنیم، و تو یار پیامبر خدا صو فرزند امیرالمؤمنین هستی، و مستحقترین مردم به این کار هستی؟ ابن عمر گفت: آیا همه مردم بر آنچه تو میگویی جمع شدهاند؟ گفت: آری، مگر چندتن، ابن عمر گفت: اگر جز سه مرد عجمی در هجر [۵۵۵]دیگر هیچ کس هم باقی نماند [۵۵۶]، با این همه، من به آن نیازی ندارم، [راوی] میگوید: آن گاه وی دانست که او خواهان جنگ نیست، و گفت: آیا میل داری با کسی بیعت کنی که نزدیک است همه مردم بر وی جمع شوند، و او از زمین و مال آنقدر برایت نوشته کند که نه تو محتاج شوی و نه فرزندت، و نه ما بعد وی؟ ابن عمر بگفت: وای بر تو! از نزدم بیرون برو و دیگر نزدم نیا! وای بر تو! دین من نه به دینار شماست و نه به درهم تان، من میخواهم از دنیا در حالی خارج شوم که دستم سفید و پاک باشد.
و ابونعیم در الحلیه (۳۰۱/۱) از میمون بن مهران روایت نموده که: ابن عمر بغلامی را مکاتب ساخت و ادای آن را به چند قسط بر وی معین گردانید، هنگامی که قسط اول فرارسید، مکاتب آن مبلغ را نزد وی آورد، و او از وی پرسید: این را از کجا به دست آوردی؟ گفت: کار مینمودم، و سئوال میکردم، ابن عمر بگفت: آیا چرکهای مردم را به من آوردهای و میخواهی به من بخورانی؟ تو برای خدا آزاد هستی، و آنچه را آوردهای نیز برای تو باشد.
[۵۵۵] هجر: اسم شهر معروفی است در بحرین. [۵۵۶] بعنی اگر همه مردم توافق کنند، و فقط سه مرد عجمی در هجر مخالفت نمایند، باز هم من به این کار علاقمندی ندارم، و نمیخواهم قیام کنم. م.