بازرسی از احوال مردم قصه عمر و ابوبکر بدر این باره
خطیب از ابوصالح غفاری روایت نموده که: عمربن الخطاب سهمیشه از طرف شب از یک پیرزن نابینا در اطراف مدینه خبر میگرفت، به وی آب میداد و به کارش رسیدگی مینمود، و چون نزدش میآمد درمییافت که غیر از وی کسی به طرفش سبقت جسته، و چیزی را که آن زن میخواسته انجام داده است. عمر سچندین بار به طرف آن زن آمد ولی نتوانست بر آن شخص سبقت جوید، بنابراین عمر در کمین همان کس نشست، و دید که ابوبکر صدّیق ساست که نزد آن زن میآید، البته در حالی که خلیفه بود. آن گاه عمر گفت: تو [۲۲۶]، سوگند به جانم!! این چنین در منتخب الکنز (۳۴۷/۴) آمده است.
و ابونعیم در الحلیه (۴۸/۱) از اوزاعی روایت نموده که: عمربن الخطاب سدر تاریکی شب بیرون رفت، و طلحه وی را دید، و عمر داخل خانهای شد و باز داخل خانه دیگری گردید. هنگامی که طلحه صبح نمود، به همان خانه رفت دید که یک پیره زن کور مبتلا به فلج در آن است، (به او) گفت: این مردی که نزدت میآید چه کاری دارد؟ گفت: او از ابتدای فلان و فلان وقت نزدم میآید، او چیزی را که نیاز دارم برایم میآورد، و اذیت را از من بیرون میکند، طلحه گفت: ای طلحه مادرت تو را گم کند، آیا لغزشهای عمر پیگیری میشود؟!.
[۲۲۶] یعنی تویی که در هر خیر از من سبقت میکنی. م.