حکایت مسکینی با وی
مالک در الموطأ (ص۳۹۰) روایت نموده که: از عائشه لهمسر رسول خدا صبه او خبر رسیده که: مسکینی از وی درخواست نمود، و او روزه دار بود، و در منزلش جز قرص نانی وجود نداشت، آن گاه وی به کنیز آزاد شده خود گفت: آن را به او بده، وی گفت: دیگر چیزی که به آن روزه افطار کنی، برایت نیست، عائشه لافزود: آن را به او بده. میافزاید: و من چنان نمودم. هنگامی که بیگاه نمودیم، اهل بیتی یا انسانی که برای مان، گه گاهی اهدا مینمود، گوسفندی را و به قدر مناسب آن نان برای ما اهدا نمود، آن گاه عائشه لمرا فرا خواند و گفت: از این بخور، این از قرص نانت بهتر است!!.
مالک میگوید: به من خبر رسیده که مسکینی از عائشه لهمسر پیامبر صطعام خواست، و نزد وی انگور بود، آن گاه او به انسانی گفت: دانهای را بردار و به او بده، آن مسکین با تعجّب به طرف وی نگاه میکرد، عائشه لگفت: آیا تعجّب میکنی؟ در این دانه چقدر مثقال ذره را میبینی! [۳۹۱].
[۳۹۱] یعنی: این صدقه گرچه کم است اما خداوند در برابر هر مثقال ذرّه از نیکی اجر میدهد. م.