باب (٧): مسئولیتها را به کسی که خواهان آن باشد، نمیدهیم
۱۲۰۵ـ عن ابي بُرْدَةَ قَالَ: قَالَ أَبُو مُوسَى: أَقْبَلْتُ إِلَى النَّبِىِّ صوَمَعِى رَجُلاَنِ مِنَ الأَشْعَرِيِّينَ، أَحَدُهُمَا عَنْ يَمِينِى وَالآخَرُ عَنْ يَسَارِى، فَكِلاَهُمَا سَأَلَ الْعَمَلَ، وَالنَّبِيُّ صيَسْتَاكُ فَقَالَ: «مَا تَقُولُ يَا أَبَا مُوسَى أَوْ يَا عَبْدَ اللَّهِ بْنَ قَيْسٍ؟». قَالَ: فَقُلْتُ: وَالَّذِي بَعَثَكَ بِالْحَقِّ مَا أَطْلَعَانِى عَلَى مَا فِي أَنْفُسِهِمَا، وَمَا شَعَرْتُ أَنَّهُمَا يَطْلُبَانِ الْعَمَلَ، قَالَ: وَكَأَنِّى أَنْظُرُ إِلَى سِوَاكِهِ تَحْتَ شَفَتِهِ، وَقَدْ قَلَصَتْ فَقَالَ: «لَنْ، أَوْ لاَ نَسْتَعْمِلُ عَلَى عَمَلِنَا مَنْ أَرَادَهُ، وَلَكِنِ اذْهَبْ أَنْتَ، يَا أَبَا مُوسَى أَوْ يَا عَبْدَ اللَّهِ بْنَ قَيْسِ». فَبَعَثَهُ عَلَى الْيَمَنِ، ثُمَّ أَتْبَعَهُ مُعَاذَ بْنَ جَبَلٍ، فَلَمَّا قَدِمَ عَلَيْهِ قَالَ، انْزِلْ، وَأَلْقَى لَهُ وِسَادَةً، وَإِذَا رَجُلٌ عِنْدَهُ مُوثَقٌ، قَالَ: مَا هَذَا؟ قَالَ: هَذَا كَانَ يَهُودِيًّا فَأَسْلَمَ ثُمَّ رَاجَعَ دِينَهُ، دِينَ السَّوْءِ فَتَهَوَّدَ، قَالَ: لاَ أَجْلِسُ حَتَّى يُقْتَلَ، قَضَاءُ اللَّهِ وَرَسُولِهِ، فَقَالَ: اجْلِسْ نَعَمْ، قَالَ: لاَ أَجْلِسُ حَتَّى يُقْتَلَ، قَضَاءُ اللَّهِ وَرَسُولِهِ، ثَلاَثَ مَرَّاتٍ، فَأَمَرَ بِهِ فَقُتِلَ، ثُمَّ تَذَاكَرَا الْقِيَامَ مِنَ اللَّيْلِ، فَقَالَ أَحَدُهُمَا مُعَاذٌ أَمَّا أَنَا فَأَنَامُ وَأَقُومُ وَأَرْجُو فِي نَوْمَتِى مَا أَرْجُو فِي قَوْمَتِي. (م/۱۸۲۴)
ترجمه: ابوبرده میگوید : ابوموسی اشعری گفت: با دو نفر از اشعریها که یکی سمت راست، و دیگری سمت چپم قرار داشت، خدمت رسول الله صرفتم. پیامبر اکرم صمشغول مسواک زدن بود که هر دوی آنها تقاضای کار کردند. پیامبر اکرم صفرمود: «ای ابوموسی یا ای عبدالله بن قیس! شما چه میگویید»؟ گفتم: سوگند به ذاتی که تو را به حق، مبعوث کرده، آنها نیتشان را به من نگفتند و من هم نمیدانستم که آنان، درخواست کار میکنند.
راوی میگوید : گویا هم اکنون، مسواک رسول الله صرا مشاهده میکنم که زیر لبش، جمع شده و میفرماید: «ما کارهایمان را به کسانی که خواهان باشند، نمیدهیم؛ ولی تو ای ابوموسی یا ای عبدالله بن قیس! (به یمن) برو». آنگاه ابوموسی را به یمن فرستاد و بدنبال او نیز معاذ بن جبل را اعزام نمود. هنگامی که معاذ نزد ابوموسی رفت، ابوموسی برایش بالشتی گذاشت و گفت: پیاده شو. ناگهان چشم معاذ به مردی افتاد که در آنجا به بند کشیده شده بود. پرسید: این کیست؟ ابوموسی گفت: این، یهودی بود. بعد، مسلمان شد. سپس دوباره به دینش که یهودیت باشد و دین بدی است، برگشت و یهودی شد. معاذ گفت: تا کشته نشود، نمینشینم. دستور الله و پیامبرش باید اجرا شود. ابوموسی گفت: بشین؛ باشد اجرا میکنم. معاذ گفت: تا کشته نشود، نمینشینم. دستور الله و پیامبرش باید اجرا شود و این گفتگو، سه بار تکرار شد.
آنگاه، ابوموسی دستور داد و آن مرد، کشته شد. سپس معاذ و ابوموسی دربارهی قیام شب با یکدیگر صحبت کردند. معاذ گفت: من بخشی از شب را میخوابم و بخشی از آن را به عبادت میپردازم. و از خوابیدنم امید همان اجر و پاداشی را دارم که از عبادت و پرستشم دارم.