باب (۱۲): از خواندن قرآن سکون و آرامش نازل میشود
۲۱۰۶ـ عَنِ الْبَرَاءِ سقَالَ: كَانَ رَجُلٌ يَقْرَأُ سُورَةَ الْكَهْفِ، وَعِنْدَهُ فَرَسٌ مَرْبُوطٌ بِشَطَنَيْنِ، فَتَغَشَّتْهُ سَحَابَةٌ، فَجَعَلَتْ تَدُورُ وَتَدْنُو، وَجَعَلَ فَرَسُهُ يَنْفِرُ مِنْهَا، فَلَمَّا أَصْبَحَ أَتَى النَّبِيَّ صفَذَكَرَ ذَلِكَ لَهُ، فَقَالَ: «تِلْكَ السَّكِينَةُ، تَنَزَّلَتْ لِلْقُرْآنِ». (م/٧٩۵)
ترجمه: براء سمیگوید: مردی که در نزدیکیاش یک اسب با دو طناب، بسته شده بود، قرآن تلاوت مینمود؛ پس ابری که در حرکت بود و به او نزدیک میشد، او را فرا گرفت؛ اسب از آن ابر دچار وحشت گردید. هنگامی که صبح شد، آن مرد نزد نبی اکرم صآمد و ماجرا را برای ایشان بیان نمود. پیامبر اکرم صفرمود: «آن، سکینه و رحمتی بوده است که بخاطر قرآن، نازل شده است».
۲۱۰٧ـ عَن ابي سَعِيدٍ الْخُدْرِيَّ س: أَنَّ أُسَيْدَ بْنَ حُضَيْرٍ، بَيْنَمَا هُوَ، لَيْلَةً، يَقْرَأُ فِي مِرْبَدِهِ، إِذْ جَالَتْ فَرَسُهُ، فَقَرَأَ، ثُمَّ جَالَتْ أُخْرَى، فَقَرَأَ: ثُمَّ جَالَتْ أَيْضًا، قَالَ أُسَيْدٌ: فَخَشِيتُ أَنْ تَطَأَ يَحْيَى، فَقُمْتُ إِلَيْهَا، فَإِذَا مِثْلُ الظُّلَّةِ فَوْقَ رَأْسِى، فِيهَا أَمْثَالُ السُّرُجِ، عَرَجَتْ فِي الْجَوِّ حَتَّى مَا أَرَاهَا، قَالَ فَغَدَوْتُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صفَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَّهِ بَيْنَمَا أَنَا الْبَارِحَةَ مِنْ جَوْفِ اللَّيْلِ أَقْرَأُ فِي مِرْبَدِى، إِذْ جَالَتْ فَرَسِي، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص: «اقْرَإِ، ابْنَ حُضَيْرٍ» قَالَ: فَقَرَأْتُ: ثُمَّ جَالَتْ أَيْضًا، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِص: «اقْرَإِ ابْنَ حُضَيْرٍ» قَالَ: فَقَرَأْتُ: ثُمَّ جَالَتْ أَيْضًا، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص: «اقْرَإِ، ابْنَ حُضَيْرٍ» قَالَ: فَانْصَرَفْتُ، وَكَانَ يَحْيَى قَرِيبًا مِنْهَا، خَشِيتُ أَنْ تَطَأَهُ، فَرَأَيْتُ مِثْلَ الظُّلَّةِ، فِيهَا أَمْثَالُ السُّرُجِ، عَرَجَتْ فِي الْجَوِّ حَتَّى مَا أَرَاهَا، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص: «تِلْكَ الْمَلاَئِكَةُ كَانَتْ تَسْتَمِعُ لَكَ، وَلَوْ قَرَأْتَ لأَصْبَحَتْ يَرَاهَا النَّاسُ، مَا تَسْتَتِرُ مِنْهُمْ». (م/٧٩۶)
ترجمه: از اسید بن حضیر سروایت است که او در یکی از شبها در محل خشک کردن خرماهایش، قران تلاوت میکرد؛ ناگهان، اسبش شروع به دست و پا زدن کرد. اسید به خواندنش ادامه داد، باز هم اسب دست و پا زد. بار دیگر اسید شروع به خواندن نمود. باز هم اسب دست و پا زد. اسید میگوید : سرانجام، ترسیدم که اسب فرزندم ؛یحیی؛ را زیر دست و پا بگیرد. لذا برخاستم و بسوی اسب رفتم. ناگهان، بالای سرم چیزی مانند سایبان دیدم که اشیایی مانند چراغ در آن وجود داشت و به اندازهای در فضا بالا رفت که دیگر آن را ندیدم.
صبح روز بعد، نزد رسول الله صرفتم و گفتم: یا رسول الله! من در نیمههای دیشب در محل خشک کردن خرماهایم قران میخواندم که اسبم شروع به دست و پا زدن کرد. رسول الله صفرمود: «ای فرزند حضیر! بخوان». من شروع به خواندن نمودم و اسبم شروع به دست و پا زدن کرد. دوباره پیامبر اکرم صفرمود: «ای فرزند حضیر! بخوان». من شروع به خواندن نمودم و باز هم اسبم شروع به دست و پا زدن کرد. بار دیگر پیامبر اکرم صفرمود: «ای فرزند حضیر! بخوان». این بار از خواندن منصرف شدم؛ چون یحیی نزدیک اسب قرار داشت و من ترسیدم که اسب او را لگدمال کند. این بار هم چیزی مانند سایبان دیدم که اشیایی مانند چراغ در آن وجود داشت و به اندازهای در فضا بالا رفت که دیگر آن را ندیدم.
رسول الله صفرمود: «آنان فرشتگان بودند که به خواندنت گوش میدادند. و اگر تو به خواندنت ادامه میدادی، آنها تا صبح، آنجا میماندند بدون اینکه از نظر مردم، پنهان بمانند».